منم و خودم و ایوان ریوندل و فکرهای بسیار.. بسیار بیشتر از بسیار! من در طی سالیان کم شمار عمرم چیزهای زیادی یاد گرفتم، یک سری هایشان را هم خودم در واقع کشف کردم.. به آنچه که به من رسیده بود اندکی اندوختم ولی هنوز جاده بسیارست برای رفتن و آموختن و کشف کردن و دانستن. یک گوشه ای از راه هم می رود سمت یاد دادن.. اینها حالا مساله ای نیست.
چطور باید بیاموزم؟ از که چه بیاموزم؟
شما هم بدانید که ما الف ها مخلوقات عجیبی هستیم. سریعتر یاد می گیریم و دیرتر فراموش می کنیم اما بعضی موارد در حیطه ی یاد گرفتن قرار نمی گیرد، باید زندگیش کرد. باید تجریه کنی تا بیاموزی! که اگر نبود من می توانستم عشق ورزی را از برادر بزرگترم الروس بیاموزم! می توانستم بنگرم و از کارهایش منم علمی بیاندوزم..
عشق ورزی های او جالب توجه بودند و البته که هستند. در این یک مورد کارش درست است. او در هر چیزی که بتواند دنیا را آباد کند کارش درست است. یک روزی راهی که او می رفت از راهی که من می روم جدا شد، اما من در قلبم سخت به او چنگ می زنم که مبادا نیمه های قصه برادرم در دلم گم شود.
داشتم می گفتم که او راه و رسمش را بلد بود. اگر می افتاد هم بلند می شد، اگر می شکست هم دوباره قدم علم می کرد. این اطراف خیلی ها نتوانستند راه او را بروند. بلند نشدند، سالیان سال دور خودشان چرخیدند.. گیج می خوردند! اما الروس ما از تباری والاتر بود! بلند شد. حتی من فکر می کنم که به تنهایی بلند شد. به کسی حرفی نزد، کمک نخواست. اگر هم گاهی چشم و دلش خیس از اشک بودند کسی ندید.
اما من فهمیدم. من داستان تابلوی روی دیوار را می دانستم. من.. الروند نیم الف، هیچ گاه همدرد بدی نبودم.. آن زمان کوچکتر از این حرفها بودم اما حواسم بود. با این حال الروس پیش از آن که من بخواهم کاری بکنم خودش سر پاهایش ایستاد. دنیا با او مهربان بود.
ندایی هم در پس ذهنم می گوید که او همیشه خوش شانس تر از ما الف ها بوده. دنیا همیشه با اون مهربان تر بوده. بخت با او یار بود که عشق سر راهش نشسته. اما می گویم مگر می شود؟ دنیا برای هیچ کسی رام نمی شود مگر این که راهش را بلد باشی، باید بدانی چطور.. من نمی دانستم!
من نمی دانم! راه و رسم های عشق را نمی شناسم پس او هم مرا نمیشناسد.. من به یک راهی می روم و او هم به راه دیگر. هر دوی ما هم بزرگتر از آنیم که دیگری بتواند مجبورمان کند. او جوهره ی عشق باشد و من پادشاه عقلای الف و خب خودتان ببینید، به یک سو نمی توانیم برویم.
گاهی فکر می کنم این بی عرضگی های من در عشق گریبان نولدور را گرفته.. من زیاد فکر می کنم. منم و این شهر آرام و این ایوان زیبا و افکاری حد و مرزی ندارند. فکرست دیگر!
حالا ویلیا را ملاقات کنید. جوهره ی باد! یکی از آن چیزهایی که من خودم انتخاب نکردم ولی به من سپردنش. امانت بزرگ و قدرتمند من و نشانه ی پادشاهی:
باد امروز پر از سرما و ملول از حضور خورشید، در کوچه های این شهر به دور من می پیچید و در آن میان گویا ویلیا فریاد می زد: "علیکم الامانة" و در میان باد و آفتاب و برف به جا مانده، دگر بار مرزهای زمان شکست.
پسرکی جلوی در مدرسه ایستاده بود. برف دورش را گرفته بود و باد سردی می وزید. زیپ کاپشنش را تا آخر بالا کشیده بود و کوله پشتی اش به شکل نا متعادلی از او آویزان بود. کفشش را روی برفها می کشید و به در بسته ی مدرسه نگاه می کرد. در دلش آشوب بود. پس چرا کسی نیامد؟
همه رفته بودند و فقط او مانده بود که کسی سراغش را نگرفته بود. چرا کسی نیامد؟ چرا پدر دنبال شاهزاده اش نیامده.. مادر چرا دنباله ی کوچکش را فراموش کرده؟ واقعا او را رها کرده بودند؟ واقعا کسی او را دیگر دوست نداشت؟ اما او هنوز پدر و مادرش را دوست دارد، بازتاب نور خورشید روی موهای براق مادرش را یا درخشش خورشید در چشمان پدر ِ پادشاهش! واقعا اینقدر بچه ی بدی شده بود که دیگر دوستش نداشتند؟
اما پسرک دلش برای خانه تنگ شده بود.. برای ناهار خوردن دلش ضعف می رفت و البته که شیطنت کردن را فراموش نکرده بود.
همینطور پایش را به برفها می کشید و فکرهای کودکانه ش را در سر می پروراند.. این فکرها اگر به گوش پدرش می رسید از خنده روده بر می شد. پدر ِ نصیحتگر ِ آرام ـش!
- الادان.. جناب شاهزاده! :) تو بزرگ می شوی و دنیا هم بزرگ می شود و به همراه آن ها مشکلاتت بزرگ می شود ولی پسرم بدان همیشه و همیشه.. در مقابل هر مشکلی بزرگترانی هستند که اگر سخنی از این مشکل بشنوند، خنده امانشان را می برد!
مشکلات همه کوچکند و این که تو در مقابلشان چقدر کوچک یا بزرگ باشی راهگشاست، این را همیشه به یاد داشته باش! باشد که ستارگان راه پیش رویت را روشن سازند!
در داستانهای نیمه تمام گفته اند که الروند نیم الف و لشگری از الفهایی که همراهش بودند به دفاع از شهر باستانی الفها، اره گیون، در مقابل شیطان برمی خیزند! اما لشگر الفهای الروند اندک بودند و سپاه اورکهای سائورون بسیار، پیروزی های الروند نیم الف چشمگیر نبودند. فرمانده ی الف از اره گیون عقب می نشیند و شهر به دست دشمنان می افتد.
آه از شهر و الفهای آزاده ش و جواهرات و نیروی خیری که در آنجا به خاک و خون کشیده شدند. نیروی دشمن چه بسیار و چه قدرتمند بودند و الفهای باقی مانده چه ناتوان و پراکنده..
الروند نیم الف و گروهش در میان کوهستانها به عقب می روند و در آنجا به دره ی امن می رسند. دره ی پنهانی که در تقدیر ایلوواتار وجودش محاسبه شده بود. خانه ی امنی برای روزی همچون امروز! الروند و همراهانش در ریوندل پناه می گیرند در حالی که در کوره راه ها و دامنه های اطراف لشگر عظیمی از اورکها به محاصره ی دره نشسته اند و به خون تک تک همراهان او تشنه اند!
اما دره ی ریوندل نه آن روز به دست گله ی اورکهای وحشی افتاد و نه هیچ روز دیگری و نه حتی نه سوار سیاه موردور توان ورود به آن را داشتند. که این شهر شهر امن الروند نیم الف و مامن مومنین ست.
حال اینجا شهر من ست و آن طور که گفته شده بود منم الروند نیم الف! مهم تنها همین ست و من هیچ یک از مصائب و کابوس های گذشته را به خاطر نمی سپارم، شاید ما.. آن گروهی که پیشگویی شده، گروهی که با سختی های روزگار مانند شمشیر آب دیده می شوند؛.. شاید ما از دست شیاطین گریختیم. شاید فرار کردیم. شاید تک تک مان غم و غصه های بسیار دیدیم. تنها ماندیم هر کدام در یک گوشه، در گنگستان خودمان اراجیف بافتیم. شاید ما در ریوندل حالا محاصره شده باشیم. اما اندکی صبر.. دل قوی دارید، سحر نزدیک است:
در داستانهای نیمه تمام آمده، گیل گالاد پادشاه برین الف و کله بورن لرد بیشه ی لورین. هر دو با سپاهی راه ریوندل را در پیش می گیرند. الروند از دره بیرون می رود و اورکها شکست سنگینی خورده و فرار می کنند. آنگاه الف ها راه موردور را در پیش می گیرند و ...
اندکی صبر.. سحر نزدیکست!
ستاره های بی شماری در آسمان شادمانه چشمک می زدند. ستاره های درخشان.. اولین و آخرین محبوبانش در دنیا، امشبم مثل هر شب به دیدارش آمده بودند. با سلام و امید از جانب آسمانیان دیگر.. اما گنبد ستارگان در روی زمین. خاموش و غریب در ایوان خانه ی الفی ـش نشسته بود. حرفی نمی زد اما در قلبش آشوبی برپا بود. همهمه ای از سر نگرانی ذهن و دلش را مملو کرده بود.
آبشار دره ی ریوندل بی وقفه آواز می خواند و مرغ حقی کمی دورتر در میان درختان باغ الوینگ به زبان عجیب خودش تسبیح می گفت.
با این همه صدا و آواز، پادشاه همچنان ساکت بود. مثل همیشه کم گو و بی صدا.. امشب شایدم کمی غمگین، دل شکسته.. دل بریده!
سرش را بالا آورد. تاج الفی بر روی موها و پیشانیش در زیر امواج نادیدنی ستارگان به طرزی جادویی می درخشید. تاج بر سر داشتن در میان الفها فقط مختص پادشاه نبود اما تاج شاه برید الفها چیز دیگری بود. تاج جادویی مثل شعرای یمانی بر تارک گنبد آسمان می درخشید.. اما شاید بیش از تاجش چشمانش درخشان بود. در چشمان پادشاه نولدور، در کنار جواهرهای خاکستری رنگ نگاهش، چیز دیگری هم مظلومانه سوسو می زد ولی دیری نپایید که لغزید و از آن جا افتاد و لکه ی خیسی بر روی پیراهن پادشاه شد.
الروند نیم الف، چشمانش را بست، صورت شاه بی لشکر طوری بود که انگار از درون دردی عمیق دارد.
- برادرم!
الفی دیگر، با موهایی به رنگ آفتاب و تاج نقره ای بر سر، انگشتری از اوپال نارنجی.. با ردایی به سبزی زمرد گوهر شفابخش الفی، اله سار؛ آرام و متین نزدیک شد و در کنار پادشاه لاجوردی پوش نشست. دست بر شانه ی او گذاشت و دوباره تکرار کرد:
- برادرم! باز هم دلت برای درخت روشن والینور تنگ شده؟ آن هم امروز؟
- گلورفیندل..
چیزی نداشت که بگوید. لبخند نا امیدانه ای بر لبش نشست، تلخ بود که زبانش حتی به یک تشکر خشک و خالی هم از گلورفیندل باز نمی شد. چقدر.. ناامید بود و چه بی اندازه به امید نیازمند.. در دل ایلوواتار را خواند: "چه کسیست که پاسخ دهد ناامیدان را..؟" گره کوری در گلوش شکل می گرفت.
- ملونین!
- میثراندیر!
- گاندالف!
پیرمرد سر تا پا خاکستری با عصای آتشی که همیشه در دست داشت از راه رسید و پله های باقی مانده ی خانه ی الروند را بالا می آمد. فریاد: "دوست من" ـش زودتر از خودش رسیده بود که الف ها را از روی نیمکت پراند.
گلورفیندل صمیمانه به زائر خاکستری خوشامد گفت و چند قدمی کنار رفت و جای خودش در کنار شاه را به گاندالف داد.
- ملونی.. من فکر نمی کردم هرگز دوباره به ریوندل برگردی!
- هرگز همچین فکری نکن ارباب الف.. حتی در تاریک ترین لحظات هنوز امیدی هست..
- آه! گاندالف خاکستری!
گاندالف دست بی عصایش را بر شانه ی الروند گذاشت و زیر لب زمزمه کرد: "همیشه موقر !" باز هم ممکن بود چشمان شاه برین الفها گوهر افشان شود که صدای دیگری آمد. کسی بی صدا صدایشان زد و هر سه نفر با پاسخشان کرنشی کردند:
- لیدی گالادریل!
بانوی سپیده دمان الفها.. ملکه ی نور.. زیبا و مجلل مثل یک نوعروس، خرامان از پله ها بالا آمد و با لبخندی شیرین و حرکت عزتمند با چشم و سر پاسخ کرنش ایوان نشینان را داد.
- بانوی نور.. افتخار دادید!
گلورفیندل برای ملکه ی لورین شیرین زبانی می کرد. لبخند بانوی نور هم گسترده تر می شد. گالادریل به شاه نولدور نگریست. دستش را گرفت و در ذهنش خواند.. "دل قوی دار، صبح نزدیکست" و به پلکان تراش خورده ای که لحظاتی قبل از آن بالا آمده بود اشاره کرد. چند نفر دیگر هم بالا می آمدند.
شاهزاده خانوم لورین، ملکه ی ریوندل.. دست در دست پدرش، کله بورن و کلبریان؛ هردو با موهای نقره ای درخشانشان و رداهای یاسی رنگ، مثل همه ی الفها با طمانینه و آرامش جلو می آمدند و پشت سرشان، وارثان ریوندل.. پسران شاه تنها و غمگین شهر دوش به دوش هم بالا آمدند.
و بعد از آنها ارستور مغرور و با درایت، وزیر پادشاه؛ و هالدیر علمدار بیشه ی لورین، لیندیر پیشکار الروند، فالین و موهای زیبای خیره کننده اش به همراه لگولاس از میرک وود و لرد متکبر و عبوس الفهای جنگل تراندویل و امیر پیل پیکر انسانهای دریانورد دل آمروت و آخر از همه فارامیر کمانگیر و جفت ابدیش ائووین از پله ها بالا آمدند. الف و دونئاداین و مایار همه در کنار هم ایستادند و خنده های شاد و صمیمانه شان ایوان غربت لرد الروند را مملو کرده بود.
اما دقیقا در لحظه ای که گمان می رفت همه آمده اند و دیگر کسی در راه نیست، نوری درخشید! دخترش بود، نور دیدگان نخست زادگان و ستاره ی شامگاهان.. الروند از جمعی که دورش را گرفته بودند جدا شد و به سمت آرون دوید. دختر عزیزش.. اما همه چیز ناگهان در هم پیچید و مانند مهی محو شد..هرگز نمی رسید.. امیدی نبود.
پادشاه تنها و غم زده روی نیمکت ایوان خانه نشسته بود. تنها در روز تولدش.. امید؟ امید به که.. همش لاف بود! توهم.. گوهرهای چشمانش امان ندادند. امشب هم آرام تر می خواند تا نمازش با گریه باطل نشود!
و مرغ حق.. می خواند، هنوز می خواند.
شاهزاده خانم!
امروز در ریوندل پاییزی قدم می زدم.. در همان میدانی که بیش از همه دوستش دارم با آن درختهای چنار بزرگ و پرتعدادش. برگهای زرد روی چمن های سبز را تماما پوشانده بودند. از آن لحظه هایی بود که دلت می خواهد بروی وسط برگها بدوی و پایت را روی چمن ها بکشی و برگهای زرد در اطرافت پخش شوند و بخندی و بخندی و بخندی!
اما شهبانوی الف، خنده بی تو معنا ندارد چه برسد به این ها.. و من چه بگویم از نبودنت، چه بگویم از ندیدنت..
***
شاهزاده خانم!
ریوندل مطلقا خالیست.. دلم در این تنهایی غمگین است و کاریش هم نمی توانم بکنم. روزهاست که کسی سخنان من را نمی شوند. برای خودم مانده ام و به این فکر می کنم که تو واقعا کجایی؟ !
شاهزاده خانم!
اینجا دیگر زمستان رسیده و سرمای هوا در رقابتست با دل یخ بسته ی من.. اولین روز از ماه خداست و من اینجا منتظر نشسته ام برای برف، برای تولد.. یا برای عشق، یا شاید هم تو!
دختر بیشه ی لورین، کدامتان زودتر می آیید؟
برای اربابان حکمت هیچ چیز مانند عشق جالب توجه نبوده.. عشق در دنیا سرنوشت سازست و سرنوشت در حریم حساب و کتابهای حکمتست.. اما و اگرهایش را زیاد شنیده اید. اگر تین گول ملیان را در جنگل نمی دید، اگر عشق بر سر راهش نمی نشست با خیل نولدور راهی والینور می شد و الفهای سیندار هرگز به وجود نمی آمدند. اگر برن دل بسته ی لوتین نمی شد، سیلماریل ها هرگز پس گرفته نمی شدند و البته تین گول کشته نمیشد و کینه ی پدر کشتگی بین سیندار و دورفها نمی ماند. ائارندیل متولد نمی شد تا با الوینگ به وادی عاشقان برود و الروند و الروس متولد نمی شدند. گالادریلی که روزی با کله بورن عهد بسته بود با دخترش به ریوندل نمی رفت و دوباره عشق نمی ساخت و ستاره شامگاهان، آرون آندومیل متولد نمیشد که شاه آدمیان دل در گرو او بنهد و و و ...
می بینی این ها همه داستان های عشقست، عشق و سرنوشت و حکمت های آن یگانه آفریننده!
و شما عشق را بازیچه ی لجبازی های کودکانه تان کردید. همان طور که من کردم و کسی نبود در آن میان که مصلح و خیرخواه باشد.. حالا یک نفر باید باشد تا به شما بگوید، به شما بگوید که عشق را سر نبرید.. چیز بی مقداری نیست. کسی باید بیاید و به شما بگوید که اگر واقعی بود نشانه ایست از ایلوواتار، آیات خدا را به ظلمت جهل و ستم انکار نکنید.
درستست که آن یگانه هر چه مشیتش قرار بگیرد را انجام می دهد ولی اوست که واحد و قهارست و اگر بخواهد می تواند تصمیمش را عوض کند، می تواند نگاهت نکند.. می تواند خیر را از تو دریغ کند. کفرانش نکن!
نیاید روزی که ببینی کار از کار گذشته و سرنوشت را تغییر داده و تو دیگر هیچ نداری.. ناسپاس نباش!