ایملادریس

آخرین خانه ی دنج شرق دریا

دره ی پنهان ایملادریس یا آن طور که دیگران می شناسندش، ریوندل!
شهر شهر الف های برین است. مردم آزاد و خردمند و دوست دار هنر. الف ها همه دستی در بزرگی دارند. بزرگان دانش، بزرگان عقل، بزرگان جنگ، بزرگان شعر و بزرگان عشق..
یک الف باید عاقل باشد و سالم و مهم تر از هر دوی آنها عاشق

آخرین مطالب
نویسندگان

۳ مطلب با موضوع «در نقش خودم» ثبت شده است

شاید باور بازگشت از مرگ سخت باشد.ممکن است عده ای به طعنه بخندند و بگویند بازی جدید است،مگر تناسخ است؟ الروند می خواهد خودش قدرت را بر دست بگیرد و خود را با تورگون افسانه ای یکی کند.داستانی ساخته است که گلورفیندل گل طلایی، قاتل گثموگ فرزند ملکور ، از مرگ بازگشته است ، سوار یکی از قایقکهای مسخره گیردان ، شوریده ای که سالهاست به دریا چشم دوخته.

قطعا خواهند گفت، همانطور که در گذشته گفتند الفها با حکومت بازی کرده اند و به دنبال حکمت در شرق دور می گشتند.جایی به غیر از نزد حکیمان.

گفته هایشان واقعیت را تغییر نخواهد داد ، نشانی نیز از ریوندل پیدا نیست. تنها جوینده یابنده است.یا اینکه دست تقدیر کسی را از گدار برو اینن بگذراند.و بسیار نیکو که کسی برای یافتن ریوندل به سوی درفش های سپاه ریوندل نمی آید جز تنی چند از در راه ماندگان برای دمی استراحت و کاسه ای آب و قرص نان و شاید چند سوال که شاید بی پاسخ بماند.

دیگر بار شرمندگی و روسیاهی برای پاسخ دادن را به دوش نمی کشم و بار طعنه ها و نگاه ها و نه تنها از کسانی که دوستشان نمی دارم. بلکه از حتی از عزیزان.سربازهای سپاه ریوندل نیز دیگر صحبت نمی کنند این روزها.


دیر یا زود روزی کشته خواهم شد ، با دست ها و زبانها.و هرآنچه می دانم نیز باز خواهد گشت. فرشینه های وایره و حکمت شنیده شده از ماندوس هیچگاه در سرای فانیان گفته نخواهد شد. و حتی اگر بگویم چه دیده ام ، نخواهند فهمید چه دیده ام.

آری، در توهم راست اندیشی خود بمانید و لنگها بپوشید و به غارها داخل شوید به خیال خود شاید که حکمت یافتید. بر دودهایی که در اتاقهای نیمه تاریک بیرون می دهید سوار شوید شاید که حکمت یافتید.با این استخوان سگ مرده در دست مرد جذامی با این آب بینی بز خوشحال باشید و برای خودتان. آن یگانه ما را حفظ کند از تهمت ها. دور است از ما. دور است از الروند و گیردان آرزوی خانه کرکس ها.

بیداری موهبتی است. ناگهان زود دیر می شود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۶
گلورفیندل
بیچاره تو.. یا نمی دانم، شایدم توی خوشبخت! به من گفته بودند "هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند" به نظر تو ممکنست حقیقت داشته باشد؟ چه خوب می شود که حقیقت داشته باشد. اینطور حداقل می دانی چرا زجر می کشی. می دانی چرا می گریی، چرا نمی خندی.. می دانی که احتمالا آن یگانه هنوز هم تو را دوست دارد. برخلاف تمام موجودات دیگر..

می دانی.. تقدیر این بوده، به تو گفته بودند، گله و شکوا نکن.. این فقط یک بازیست پادشاه، تمام می شود، به خودش قسم تمام می شود! زود هم تمام می شود. طاقت داشته باش مرد. تو پادشاهی مثلا! آه آره.. همین یک مثلا را هنوز داری. خدا لعنتت کند مرد تو پادشاهی. بلند شو و به فکر مردمت باش. برخیز و یک فکری بکن. این همه مردم به خاطر توی سست بنیه ی مریض ضعیف در حال زجر کشیدند.

برخیز پادشاه.. اشکهای احمقانه ت را پاک کن! ویلیا را در دست کن و  باد را صدا بزن. به نام مرد تنهای پنج تن.. همو که پادشاه توست. برخیز به نام شاه شاهان الف. برخیز و به پند میثراندیر عمل کن. به پادشاه توسل کن و مردمت را حفاظت کن. سواران سیاه تا پشت رود رسیده اند، اجازه نده کسی عبور کند. گدار ریوندل را آزاد کن.. یخ های هیتایگلیر را صدا بزن تا آب رود بیاید و هر شیطان سیاه روی پست خونخوار را بشوید.. بشوید.. بشکند و خرد کند و به دریا بیاندازد!

پادشاه.. این اولین و آخرین کار توست، راه از اینجا به سمت لنگرگاههای خاکستری باز می شود. برخیز و کوله بارت را جمع کن. همه رفتند.. هنوزم شبها که دلت می گیرد به ایوان می روی، گلهایی که به یاد الوینگ کاشته ای نگاه می کنی، به رز سرخی که در گلدان در حال پژمردنست نگاه می کنی.. رزی که با آن عمرت پایان می یابد، به یاد کلبریان!

برخیز! برو اینن که آزاد شود راه تا لنگرگاههای خاکستری بازست. امروز به مرگت ختم نمی شود اما هنوز برای رفتن به سوی دریا امیدی هست. برخیز شیاطین موردور را تار و مار کن. وقت تنگست به زودی خورشید و ماه را از والینور دنبال می کنی!

پادشاها.. برخیز!
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۳۳
الروند نیم الف

حالا شور و شوقتان رفت؟ آن شور و شوقی که داشتید تا مرا نجات بدهید، آنقدر مشتاق بودید و علاقه از بند بند وجودتان به بیرون می جوشید که حتی من هم فکر کردم همین حالا دنیا را برای دگرگون و زیبا می کنید اما شما با آن شور و شوقتان چه کردید؟ با آن همه لبخندهایتان و اعتماد من چه کردید؟ فقط دنیای مرا به هم ریختید، از خانه ام تبعیدم کردید، درخت روی تپه ی مرا سوزاندید و این ها فقط ظاهر داستان است.


با من چه کردید!؟


درد سر، درد روح، درد قلب، استخوانهای بودن من از دست شما درد می کند. من گفتم، قبل از این ها به شما گفتم که کاری نمی کنید غیر از ویران کردن همه چیز، گفتم که خیری در کارهای شما نیست. مرا باور نکردید..


اما من فراموشم نمی شود. گفته بودم که خاطره ها در قلب ثبت می شوند و قلب من همیشه برای این خاطره ثبت کردن ها هشیارست. و فراموش نمی کنم اشتیاقتان درخششی از صداقت داشت که من عقلم را رها کردم. فریب شیاطین را خوردم. ساده لوحانه فکر کردم که... آه! چه ابلهانه فکر کردم و چه شد!


اما حالا کجا رفته اید؟ به دنبال کمک کردن هستید هنوز.. نه!؟ چه خوب کمکم کردید، یقینا خودم نمی توانستم چنین بلایی به سر خودم بیاورم، کمک بزرگی کردید الحق و الانصاف.. دست مریزاد بچه ها! ویران کردید و کندید و سوزاندید و رفتید، من همین را برایتان پیشگویی نکرده بودم؟ نگفتم که خرابش می کنید و بعد به زندگی خودتان برمیگردید و فقط رنج و عذاب برای من می ماند و لعنت خدا بر "درک می کنم" های دروغین شما دو نفر!


درک نمی کنید، زندگی خودتان را دارید، مثل آمریکایی ها شاد باشید، به بام بروید، با چیزهای خوب زندگی لبخند بزنید و من نمی بخشم شما را.. نمی توانم بگذرم! 


من تنها و آواره شدم. کوچ کردم، افسرده و نالان.. از فرق سر تا نوک پا یک سره درد شدم و تحمل کردم و بغض..! من سوختم و شما راحت باشید. امان از آن ناله های همدردیتان و سخنان ترحم آمیز و البته دروغتان. من که گفتم دوستی شما خاله خرس وارست و چقدر که حرفایم درست است و خودم بی توجه م! مگسی که بی دردسرتر از این حرفا بود را خواستید با ضربت سنگ بکشید و شاید ناآگاهانه مرا کشتید.. شاید!


من می دانستم دیو فقط روزی خوبست که برای همسایه باشد اما فریب دو روز خوش دنیا را خوردم. دیو برای دیگران خوبست، دیو در کتاب می تواند آدم شود و چرا من این ها را پشت گوش انداختم؟! چرا فریبم دادید و فرار کردید؟ ما را به خیر تو امید نبود، فقط چند لحظه ای غافل شدیم!


بیچاره من! بیچاره درخت من! بیچاره من! بیچاره....

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۲ ، ۲۳:۲۶
الروند نیم الف