ایملادریس

آخرین خانه ی دنج شرق دریا

دره ی پنهان ایملادریس یا آن طور که دیگران می شناسندش، ریوندل!
شهر شهر الف های برین است. مردم آزاد و خردمند و دوست دار هنر. الف ها همه دستی در بزرگی دارند. بزرگان دانش، بزرگان عقل، بزرگان جنگ، بزرگان شعر و بزرگان عشق..
یک الف باید عاقل باشد و سالم و مهم تر از هر دوی آنها عاشق

آخرین مطالب
نویسندگان

۲ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

ستاره های بی شماری در آسمان شادمانه چشمک می زدند. ستاره های درخشان.. اولین و آخرین محبوبانش در دنیا، امشبم مثل هر شب به دیدارش آمده بودند. با سلام و امید از جانب آسمانیان دیگر.. اما گنبد ستارگان در روی زمین. خاموش و غریب در ایوان خانه ی الفی ـش نشسته بود. حرفی نمی زد اما در قلبش آشوبی برپا بود. همهمه ای از سر نگرانی ذهن و دلش را مملو کرده بود.


آبشار دره ی ریوندل بی وقفه آواز می خواند و مرغ حقی کمی دورتر در میان درختان باغ الوینگ به زبان عجیب خودش تسبیح می گفت.


با این همه صدا و آواز، پادشاه همچنان ساکت بود. مثل همیشه کم گو و بی صدا.. امشب شایدم کمی غمگین، دل شکسته.. دل بریده!


سرش را بالا آورد. تاج الفی بر روی موها و پیشانیش در زیر امواج نادیدنی ستارگان به طرزی جادویی می درخشید. تاج بر سر داشتن در میان الفها فقط مختص پادشاه نبود اما تاج شاه برید الفها چیز دیگری بود. تاج جادویی مثل شعرای یمانی بر تارک گنبد آسمان می درخشید.. اما شاید بیش از تاجش چشمانش درخشان بود. در چشمان پادشاه نولدور، در کنار جواهرهای خاکستری رنگ نگاهش، چیز دیگری هم مظلومانه سوسو می زد ولی دیری نپایید که لغزید و از آن جا افتاد و لکه ی خیسی بر روی پیراهن پادشاه شد.

الروند نیم الف، چشمانش را بست، صورت شاه بی لشکر طوری بود که انگار از درون دردی عمیق دارد.

 

-          برادرم!

 

الفی دیگر، با موهایی به رنگ آفتاب و تاج نقره ای بر سر، انگشتری از اوپال نارنجی.. با ردایی به سبزی زمرد گوهر شفابخش الفی، اله سار؛ آرام و متین نزدیک شد و در کنار پادشاه لاجوردی پوش نشست. دست بر شانه ی او گذاشت و دوباره تکرار کرد:

-          برادرم! باز هم دلت برای درخت روشن والینور تنگ شده؟ آن هم امروز؟

-          گلورفیندل..

 

چیزی نداشت که بگوید. لبخند نا امیدانه ای بر لبش نشست، تلخ بود که زبانش حتی به یک تشکر خشک و خالی هم از گلورفیندل باز نمی شد. چقدر.. ناامید بود و چه بی اندازه به امید نیازمند.. در دل ایلوواتار را خواند: "چه کسیست که پاسخ دهد ناامیدان را..؟" گره کوری در گلوش شکل می گرفت.

-          ملونین!

-          میثراندیر!

-          گاندالف!

 

پیرمرد سر تا پا خاکستری با عصای آتشی که همیشه در دست داشت از راه رسید و پله های باقی مانده ی خانه ی الروند را بالا می آمد. فریاد: "دوست من" ـش زودتر از خودش رسیده بود که الف ها را از روی نیمکت پراند.

گلورفیندل صمیمانه به زائر خاکستری خوشامد گفت و چند قدمی کنار رفت و جای خودش در کنار شاه را به گاندالف داد.

-          ملونی.. من فکر نمی کردم هرگز دوباره به ریوندل برگردی!

-          هرگز همچین فکری نکن ارباب الف.. حتی در تاریک ترین لحظات هنوز امیدی هست..

-          آه! گاندالف خاکستری!

گاندالف  دست بی عصایش را بر شانه ی الروند گذاشت و زیر لب زمزمه کرد: "همیشه موقر !"  باز هم ممکن بود چشمان شاه برین الفها گوهر افشان شود که صدای دیگری آمد. کسی بی صدا صدایشان زد و هر سه نفر با پاسخشان کرنشی کردند:

-          لیدی گالادریل!

بانوی سپیده دمان الفها..  ملکه ی نور.. زیبا و مجلل مثل یک نوعروس، خرامان از پله ها بالا آمد و با لبخندی شیرین و حرکت عزتمند با چشم و سر پاسخ کرنش ایوان نشینان را داد.

-          بانوی نور.. افتخار دادید!

گلورفیندل برای ملکه ی لورین شیرین زبانی می کرد. لبخند بانوی نور هم گسترده تر می شد. گالادریل  به شاه نولدور نگریست. دستش را گرفت و در ذهنش خواند.. "دل قوی دار، صبح نزدیکست" و به پلکان تراش خورده ای که لحظاتی قبل از آن بالا آمده بود اشاره کرد. چند نفر دیگر هم بالا می آمدند.


شاهزاده خانوم لورین، ملکه ی ریوندل.. دست در دست پدرش، کله بورن و کلبریان؛ هردو با موهای نقره ای درخشانشان و رداهای یاسی رنگ، مثل همه ی الفها با طمانینه و  آرامش جلو می آمدند و  پشت سرشان، وارثان ریوندل.. پسران شاه تنها و غمگین شهر دوش به دوش هم بالا آمدند.


و بعد از آنها ارستور  مغرور و با درایت، وزیر پادشاه؛ و هالدیر علمدار بیشه ی لورین، لیندیر پیشکار الروند،  فالین و موهای زیبای خیره کننده اش به همراه لگولاس از میرک وود و لرد متکبر و عبوس الفهای جنگل تراندویل و  امیر پیل پیکر انسانهای دریانورد دل آمروت و آخر از همه فارامیر کمانگیر و جفت ابدیش ائووین از پله ها بالا آمدند. الف و دونئاداین و مایار همه در کنار هم ایستادند و خنده های شاد و صمیمانه شان ایوان غربت لرد الروند را مملو کرده بود.


اما دقیقا در لحظه ای که گمان می رفت همه آمده اند و دیگر کسی در راه نیست، نوری درخشید! دخترش بود، نور دیدگان نخست زادگان و ستاره ی شامگاهان.. الروند از جمعی که دورش را گرفته بودند جدا شد و به سمت آرون دوید. دختر عزیزش.. اما همه چیز ناگهان در هم پیچید و مانند مهی محو شد..هرگز نمی رسید.. امیدی نبود.

 

پادشاه تنها و غم زده روی نیمکت ایوان خانه نشسته بود. تنها در روز تولدش.. امید؟ امید به که.. همش لاف بود! توهم.. گوهرهای چشمانش امان ندادند. امشب هم آرام تر می خواند تا نمازش با گریه باطل نشود!


و مرغ حق.. می خواند، هنوز می خواند.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۲ ، ۱۱:۳۹
الروند نیم الف

شاهزاده خانم! 

امروز در ریوندل پاییزی قدم می زدم.. در همان میدانی که بیش از همه دوستش دارم با آن درختهای چنار بزرگ و پرتعدادش. برگهای زرد روی چمن های سبز را تماما پوشانده بودند. از آن لحظه هایی بود که دلت می خواهد بروی وسط برگها بدوی و پایت را روی چمن ها بکشی و برگهای زرد در اطرافت پخش شوند و بخندی و بخندی و بخندی!


اما شهبانوی الف، خنده بی تو معنا ندارد چه برسد به این ها.. و من چه بگویم از نبودنت، چه بگویم از ندیدنت..


***

شاهزاده خانم!

ریوندل مطلقا خالیست.. دلم در این تنهایی غمگین است و کاریش هم نمی توانم بکنم. روزهاست که کسی سخنان من را نمی شوند. برای خودم مانده ام و به این فکر می کنم که تو واقعا کجایی؟ !


شاهزاده خانم!

اینجا دیگر زمستان رسیده و سرمای هوا در رقابتست با دل یخ بسته ی من.. اولین روز از ماه خداست و من اینجا منتظر نشسته ام برای برف، برای تولد.. یا برای عشق، یا شاید هم تو!


دختر بیشه ی لورین، کدامتان زودتر می آیید؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۲ ، ۱۷:۵۵
الروند نیم الف