ایملادریس

آخرین خانه ی دنج شرق دریا

دره ی پنهان ایملادریس یا آن طور که دیگران می شناسندش، ریوندل!
شهر شهر الف های برین است. مردم آزاد و خردمند و دوست دار هنر. الف ها همه دستی در بزرگی دارند. بزرگان دانش، بزرگان عقل، بزرگان جنگ، بزرگان شعر و بزرگان عشق..
یک الف باید عاقل باشد و سالم و مهم تر از هر دوی آنها عاشق

آخرین مطالب
نویسندگان

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

خواب می‌دیدم.

آری مطمئنم که خواب می‌دیدم.

خواب می‌دیدم که روز اول زمین است.

خواب ‌می‌دیدم که آدمم.

خواب ‌می‌دیدم که حوایی.

مطمئنم که خواب می‌دیدم٬ به جز خواب مگر راه دیگری هم هست به ورای این دوزخ؟
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۹
علیرضا عسگرپور
من یه لحظه از زندگی عقبم. نه! نه اینکه مریضی روانی یا افسردگی داشته باشم. اینطور نیست. فقط فک می‌کنم که زندگی من عقب افتاده. شاید اگر واسه یه لحظه‌ مرده باشید یا حتی شاید اگر به مرگ نزدیک شده باشید بتونید منظورم رو درک کنید. وقتی ثانیه‌ها چنان کند و شمرده پیش می‌رن که حس می‌کنی عقب موندی. اما حتی این حس هم سرمنشا حرف من نیست.

نمی‌دونم چرا هنوز ادامه می‌دم. همیشه صدایی  گوشه ذهنم بلند بلند فریاد می‌زنه که آی مردک! تو قاچاقی زنده‌ای! باید مرده باشی تا الآن و من هم کماکان خودم رو می‌زنم به نشنیدن و وانمود می‌کنم که همچین چیزی نمی‌شنوم. ولی اون لحظات قبل از خوابم که به فکر فرو می‌رم کل فکرم این می‌شه که چرا هنوز زندم؟ 

دوست دارم باور کنم که بنا به دلیل والاتری هنوز هم اینجام. شاید یک هدف یا شاید باید بفهمم وظیفه‌ام در زندگی چی بوده و اون رو به پایان برسونم. یک بار که این رو به کسی گفتم چپ چپ نگام کرد و بعد از کمی حرف ازم پرسید که آیا فلان فیلم را دیدی؟ بعدترها که فیلم رو دیدم فهمیدم توی فیلم چنین جمله‌ای گفته شده و لابد فک می‌کرده من دیوونم یا توی توهمات خودم زندگی می‌کنم.

گناهی هم نداشت. یکبار که خودت را بکشی همه به چشم دیوانه تمام عیار بهت نگاه می‌کنن. انگار این دنیا خیلی چیز دارد که باید بهش چسبید. خوشابحالشان که این چیزها را می‌بینند. من یکی که هر چه گشتم چیزی ندیدیم جز درد و رنج. یادم نمیاد از کی اینجوری بودم فک می‌کنم از اول تولدم اینطوری بوده. یه بار که روی صندلی اتوبوس نشسته بودم دیدم مامورا دارن بار یه پیرزن هفتاد ساله را جمع می‌کنن. دست خودم نبود ناخودآگاه اشک توی چشام جمع شد.

دلم می‌خواست پولدار بودم تا می‌تونستم به مردم کمک کنم. اما چه فایده؟ چیزی نبودم جز ناجوانی که به زور پول رو پول جمع می‌کردم و تهش هم چیزی رو که می‌خواستم نمی‌خریدم چون به نظرم ولخرجی بود وقتی کس دیگه یه جای دیگه حتی پول لباسش رو نداشت. گفتم لباس. هر سال که برای عید لباس می‌خریم عذاب وجدان می‌گیرم. هر چی لباس گرونتر عذابم بیشتر. حس آدم‌های بیشعوری رو دارم که لباس گرون می‌پوشن تا به بقیه پز چیزی رو بدن که دارن. می‌ترسم وقتی دارم رد می‌شم یکی لباسم رو ببینه و دلش بخواد.

شاید این توجیه کنه چرا همیشه آروم از یه گوشه راه می‌رم و به زمین زل می‌زنم. نمی‌خوام غرور توی چشمام باشه. نمی‌خوام که آدمی باشم که ازش بدم میاد. اما هر بار که پیاده راه می‌رم مردم رو می‌بینم. شوخیاشون. اخلاقاشون و رفتاراشون و متنفر می‌شم از زندگی و زنده موندن.

نمی‌دونم اون قدیما چطوری بوده آیا همین اندازه اوضاع داغون بوده؟ نمی‌دونم. اما یه روز کم آوردم و بیخیال زندگی شدم. مث شوخی بود! یه شوخی جلف و مستهجن که پسرای لات توی خیابون می‌کنن؛ زندگی رو می‌گم!‌شوخی‌ای از این جلف‌تر سراغ نداشتم. پس اون کار ممنوعه رو کردم و این شروع داستان بود.

فهمیدم زندگی هیچ آدمی برای کس دیگه‌ای ارزش نداره. فهمیدم عشق و محبت مفهومایی هستن که ساختیم تا دنیا قشنگتر دیده بشه. اما اینا فقط یسری حرف قشنگ بودن. وقتی زندگیت داره چیکه چیکه از بدنت خارج می‌شه تعجب می‌کنی چه مفاهیمی مهم و چه مفاهیمی بی‌ارزش می‌شن. می‌فهمی توی زندگی واقعا چی مهمه و چی یه شوخی مسخرست.

هوم. حرفم این نبود. ببخشید که کش می‌دم حرفام رو همش. وقتی یسری حرفا رو با خودتم نزنی وقتی شروع می‌کنی به گفتن همشون بی‌نظم ترتیب می‌ریزن بیرون. با همه این حرفا من هنوز هم حس می‌کنم یه ثانیه از بقیه عقبم.

اون یه ثانیه‌ای که مردم باعث می‌شه این فکر رو کنم.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۰
علیرضا عسگرپور
در زمستان سرد ،اردوی الفها در دامنه ی غربی هیتایگلیر برپاست.کولاک شدیدی است و کارادهراس در میان ابرها پنهان شده.شادروان بزرگی در میانه اردوگاه برپاست با پرچمی تقریبا آشنا بر روی تیرکش. گلی طلایی اما در زمینه سرخ.
مهتر سپاه ریوندل چون سربازی خرد به کنار آتشی نشسته و دستهایش را از سرما در هم گره کرده ،به اتش می نگرد و گویی چیزی زیر لب زمزمه می کند.

-فورنوست ،وردتاپ ،اتن مورز ،کارن دوم ، لیندون ، جاده شرق بزرگ ، شرق بزرگ ، شرق بزرگ

ماه ها به دنبال شکار اورکها از نقطه ای به نقطه ی دیگر می رفت و مزارع سوخته ، تنهای بی جان ، عروسکهای لگدمال شده و خانه های ویران را می دید. و نمی توانست اشک بریزد.چرا که درد با جان شوالیه ی کهن سال نولدور در آمیخته بود.درد را می دید و زخم های نادیدنی چنگال بالروگ بر تنش چنگ می انداخت ،دردی همیشگی که دیگر ابروهایش را درهم نمی کشید.بلکه آتش درونش با هیزم غم و استیصال و روحی خسته روشنتر میشد.

شعله های آتش او را به فکر فرو برد و به یاد آورد روزی که به سوی برادرش بر روی ایوان بزرگ ایملادریس می رفت و سرش غرق در اندیشه بود. و اندیشه اش را با برادر بازگو کرد. که تا زمانی که روستاهای به اتش کشیده شده و مزرعه های غارت شده در قلمرو ما، در خارج از دره ی پنهان وجود دارد و اورکها از سویی به سوی دیگر در گردش اند، نشستن من در خانه ام جانم را آزرده و روحم را فسرده می کند و میل من غیر از علاقه به نیستی اورکها بلکه عشق به زندگی مردمان است و گویی ندایی از درون به من می گوید که خانه نشینی ام در این روزگار چه بسا که نحسی زاید.

سوز به یکباره ی سرما او را از فکر بیرون آورد.نگاهی به اطراف کرد و آرامش و شوق را در اردوگاه دید.چه سرما بر آتش درونشان کارگر نبود چرا که ماه ها تعقیب به ثمر نشسته بود و غارتگران در پایین دست بی خبر از حضور آنها پلیدی می زاییدند. فردا طلوع خونین بود و گلورفیندل در فکر حیله های دشمن.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۵
گلورفیندل

 
                                                     وایره بافنده


و چه کسی است که نداند یگانه خدایی که جهان را آفرید تقدیرش را نوشته.. اندازه اش گرفته و محتومش گردانده. و این بدان معنا نیست که جهان و جهانیان را به بند کشانده. او تنها درختیست که می داند گنجشکک گم شده را روی کدام شاخه بیابد. و خب، می دانید.. سرود آغاز جهان همین را می گفت. سرودی که کسی بهتر از ماندوس و بانویش، آن را درک نکرد. حکمتی که در کلام اندک ماندوس نهفته است در فرشینه های بافته شده ی بانو وایره نیز خانه دارد.. و در روح و بینش برخی الف ها.


ایزدبانو نخ های بسیار در اتاق بافندگی اش دارد. نخ هایی الف رنگ یا انسان لعاب.. زبرهایی دورف گونه یا ظریف و ناملموس به سان یک هابیت. نخ های درخشان پادشاه گونه و یا نخی دوده زده به رنگ خاکستری گاندالفی. به رنگ آبی لاجوردی الروند یا آبی دریایی گیردان!


ایزد بانو نخ ها را در فرشینه اش می تابد. به هم گره می زند و نزدیک می گردند. می برد و از هم دور می کند. جهانیان را سال به سال در هم می تند و تصاویری از این رنگ ها بر سال ها می سازد و می بافد و می بافد. از امسال و پارسال.. از دیروز و فردا.. ایزدبانو فرشینه ای می بافد از هفت میلیارد رنگ: هفت میلیارد انسان و الف و دورف و هابیت و مایار که در آردا پخش شده اند. ایزدبانو می بافد از زمزمه های صدای ارو در سرود آغازین جهان و فراز و فرودهای نت ها در آهنگ زندگی آردا.


وایره بافنده آنچه را که خدایش فرموده بافته است.. هزار رنگ و دقیق. و ماندوس چیزهایی در فرشینه ها دیده است که چشمان تیزبین چون عقاب منوه آنها را در نیافته و وجود آگاه و لطیف اولمو درک نکرده است و حتی الف هایشان که حکیم ترین موجودات خلقتند تنها بعد از مرگ پرده ها از چشمانشان کنار می رود و حقایق فرشینه های وایره را در می یابند.. زمانی که در برزخ تالارهای ماندوس اسیر شده اند.


مگر آنکه: سفیر روی تارک ویلیا برقی بزند و یا بانوی نور آب زلالی در آیینه اش بریزد و آنگاه شاید چیزی از آینده را درک کنند اما نه آن چیزی که روی فرشینه ها بافته شده.. دانشی بس اندک تر پراکنده، چرا که رازگشای فرشینه ها بینایی باد و آگاهی آب نیست، حکمت است. حکمت سکوت والار حکیم.. مرد صاحب تالارها: ماندوس رازآلوده. خب، هرچه که باشد حکمت الروند و بانوی لورین تگه ی شکسته ای از ماندوس ست.


و اما آنچه که ما از بازیهای تقدیر در دنیا دیده ایم شگفت است و باور نکردنی.. روزگار بازی های عجیبی دارد و دوران های مختلف. و هر دوران رنگ ها و نخ های خاص خودش را دارد و آمدن های خلق را رفتنیست اما می دانی.. فرشینه های وایره هیچ گاه تار و پود لخت و بی رنگ نمی شود، هر رنگ که از رخ زندگی بپرد رنگ دیگری را دست های ایزدبانو به جای آن به تار و پودها گره میزند.


چه زیبا رنگ هایی.. چه زیبا رنگ هایی


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۸
الروند نیم الف

آمدیم باز. اما این بار تنهاتر از پیش٬ طولانی‌تر از پیش. اما نه ساکت‌تر.

آمدیم که بنویسیم از عشق٬ از دریا

بگوییم که چه کشتی‌ها که به آب انداختیم و چه کشتی‌ها که به آب خواهیم انداخت.

اما هنوز امید از دست نرفته جز ایلوواتار چه کسی می‌داند که در آهنگ نخستیم چه نواخته شده؟ بر آنیم که برآورده سازیم دعوت آن یگانه را٬ که بود پیش از این که بودن معنایی داشته باشد.


آخرین خانه دنج آیا توان مقابله دارد؟

آیا توان ایستادگی بر این پلیدی رو به رشد را داریم؟

آیا الدار توان مقابله با نیروهای ملکور را خواهند داشت؟

چه کسی می‌داند که اراده ایلوواتار و والار بر چه است. اما ما خواهیم کشید به یاد روشن درختان والینور. به یاد ژرفای نهفته در امواج اب.


و حال به دعوت لرد الروند باز به دور هم گرد آمدیم به امید جمع گشتن دوباره شورای سفید. به امید آن‌که کلام ارو بر همگان برسد.


تا اراده ارو بر چه باشد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۴
علیرضا عسگرپور