در این دورهای باطلی که حول محور خودم می زنم. در این بی پناهی های هر روزه و وقت و بی وقتم. در این روزهای بی شمار گم گشتگی که آمدند و دلشان می خواهد باز هم بیایند. زیر لب گه گاه، این روز های آخر می خواندم:
رفت آن سوار، کولی! با خود تو را نبرده!
من به پای رفتنت نرسیدم، واپس ماندم، تو رهایم کردی؟ من پای رفتن نداشتم.. کداممان مقصر بودیم؟
تو سوار گریزپای دشت و دمن بودی.. آهنگ سفر در پیش و پس قدمهایت همیشه نواخته می شد. تو زائر خاکستری جاده های بی پایان زمین بودی و من آن پادشاه نشسته بر تختگاه و حبس شده در شهر پشت کپه ی کتابها.. تقصیر از من بود.
سوار بر اسب سفیدت رفتی و من برجا مانده م همچون گذشته، تنها و تنها و رها شده!
میثراندیر! می دانی پشت سر مسافری که می رود بنشینی و نگاه کنی چقدر سوزناکست؟ مسافر جاده ها می رود و در راه پیش رویش کوه و دره و رود می بیند. اما آن که مانده هر جا بچرخد، جای خالی می بیند و باز هم جای خالی می بیند. حال شاید سواری که در دره ها می تازد. هرگاه بادی بر سر تپه ها بوزد یاد ویلیای برادر کند و دعایی کند.
اما آن برادر که ماند، هرجا سوی چراغی ببیند و گر گر آتشی دلش یاد زینب میکند. خواهری که آتش به پا می کند حتی اگر مجلس یزید باید، خاکسترش می کند.
و اما آتش فراق هم آتش دیگریست. اینها همه آتش ست، آتش ناریای تو.. آتش خادم شعله ی پنهان، اولورینی که عصا بر صخره کوبید و طلوع آورد و ترول های کوهستان را به سنگ تبدیل کرد.
حالا من در این نبودن مانده ام تنها و مسئولیت دیگران، مسئولیت زمانی که لرد کله بورن می پرسد: tell me where is gandalf? و چه بگویم که بدون گاندالف امیدها به ناامیدی بدل می شود!
پاسخ به بانوی آب گردن خودت، من نمی توانم کسی را ناامید کنم.
می دانی.. دیر زمانیست که عیدهای من عید نیست اولورین، هر کدامشان به بهانه ای.. این عید آخری به پای تو ماند.
این هم عید نشد!
من نمی دانم حالا چه باید خواندت، شاید دیگر هیچ نباید خواندت، دیگر نباید گاندالف خاکستری دیگری در فیلم ها دیده شود. نباید دامبلدور آن محل دخترکی داشته باشد، نباید آفتابی طلوع کند. و همایون شجریان دیگر نخواند:"رفت آن سوار کولی، با خود تو را نبرده"
رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده!
شب مانده است و با شب تاریکی فشرده..
کولی کنار آتش، رقص شبانه ات کو؟
شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟
رفت آن که پیش پایش دریا ستاره کردی
چشمان مهربانش، یک قطره ناسترده
می رفت و گرد راهش از دود آه تیره
نیلوفرانه در باد، پیچیده تاب خورده
سودای همرهی را، گیسو به باد دادی
رفت آن سوار و با خود یک تار مو نبرده!