ایملادریس

آخرین خانه ی دنج شرق دریا

دره ی پنهان ایملادریس یا آن طور که دیگران می شناسندش، ریوندل!
شهر شهر الف های برین است. مردم آزاد و خردمند و دوست دار هنر. الف ها همه دستی در بزرگی دارند. بزرگان دانش، بزرگان عقل، بزرگان جنگ، بزرگان شعر و بزرگان عشق..
یک الف باید عاقل باشد و سالم و مهم تر از هر دوی آنها عاشق

آخرین مطالب
نویسندگان

۳ مطلب با موضوع «الروند می گوید» ثبت شده است

در این دورهای باطلی که حول محور خودم می زنم. در این بی پناهی های هر روزه و وقت و بی وقتم. در این روزهای بی شمار گم گشتگی که آمدند و دلشان می خواهد باز هم بیایند. زیر لب گه گاه، این روز های آخر می خواندم:


رفت آن سوار، کولی! با خود تو را نبرده!


من به پای رفتنت نرسیدم، واپس ماندم، تو رهایم کردی؟ من پای رفتن نداشتم.. کداممان مقصر بودیم؟

تو سوار گریزپای دشت و دمن بودی.. آهنگ سفر در پیش و پس قدمهایت همیشه نواخته می شد. تو زائر خاکستری جاده های بی پایان زمین بودی و من آن پادشاه نشسته بر تختگاه و حبس شده در شهر پشت کپه ی کتابها..  تقصیر از من بود.


سوار بر اسب سفیدت رفتی و من برجا مانده م همچون گذشته، تنها و تنها و رها شده!


میثراندیر! می دانی پشت سر مسافری که می رود بنشینی و نگاه کنی چقدر سوزناکست؟ مسافر جاده ها می رود و در راه پیش رویش کوه و دره و رود می بیند. اما آن که مانده هر جا بچرخد، جای خالی می بیند و باز هم جای خالی می بیند. حال شاید سواری که در دره ها می تازد. هرگاه بادی بر سر تپه ها بوزد یاد ویلیای برادر کند و دعایی کند.


اما آن برادر که ماند، هرجا سوی چراغی ببیند و گر گر آتشی دلش یاد زینب می‌کند. خواهری که آتش به پا می کند حتی اگر مجلس یزید باید، خاکسترش می کند.


و اما آتش فراق هم آتش دیگریست. اینها همه آتش ست، آتش ناریای تو.. آتش خادم شعله ی پنهان، اولورینی که عصا بر صخره کوبید و طلوع آورد و ترول های کوهستان را به سنگ تبدیل کرد.


حالا من در این نبودن مانده ام تنها و مسئولیت دیگران، مسئولیت زمانی که لرد کله بورن می پرسد: tell me where is gandalf? و چه بگویم که بدون گاندالف امیدها به ناامیدی بدل می شود!


پاسخ به بانوی آب گردن خودت، من نمی توانم کسی را ناامید کنم.


می دانی.. دیر زمانیست که عیدهای من عید نیست اولورین، هر کدامشان به بهانه ای.. این عید آخری به پای تو ماند.

این هم عید نشد!


من نمی دانم حالا چه باید خواندت، شاید دیگر هیچ نباید خواندت، دیگر نباید گاندالف خاکستری دیگری در فیلم ها دیده شود. نباید دامبلدور آن محل دخترکی داشته باشد، نباید آفتابی طلوع کند. و همایون شجریان دیگر نخواند:"رفت آن سوار کولی، با خود تو را نبرده"


رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده!

شب مانده است و با شب تاریکی فشرده..


کولی کنار آتش، رقص شبانه ات کو؟

شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟


رفت آن که پیش پایش دریا ستاره کردی

 چشمان مهربانش، یک قطره ناسترده


می رفت و گرد راهش از دود آه تیره

نیلوفرانه در باد، پیچیده تاب خورده



سودای همرهی را، گیسو به باد دادی

رفت آن سوار و با خود یک تار مو نبرده!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۱۹
الروند نیم الف
و تمام گلهای جهان بوی تو را دارند نه این که بتوانند با بوی آغوش یک مادر رقابت کنند، نه؛ تنها رنگ و بویشان و وجود لطیف و بی آزارشان مرا یاد تو می اندازند. به یاد بانوی الفی که به گل ها و گلدان های متعددش عشق می ورزد. با دقت آبیاریشان می کرد، برایشان آهنگ پخش می کرد و با گلهایش صحبت می کرد!

تمام گلها، خانگی باشند یا در باغچه ها.. در خانه ی گلدان هایشان یا چادر زده بر زمین خدا.. تمامشان تو را به خاطرم می آورند. مادرم الوینگ، تو از بهترین بانوان الفی هستی که من تا به حال دیدم و تمام روزها و شبهای دنیا و تمام زمانی که آن یگانه برای جهان در نظر گرفته است برای دیدنت کم است.

ای بهترین مادر، این دره ی پنهان، این شهر الفی نولدور باید جایی به افتخار شهبانوی مادر داشته باشد و من یک باغ را برایش در نظر گرفتم. چه چیزی بهتر از یک باغ برای تو؟ پر از گل و گلدان.. چه چیزی لایق داشتن رنگ و بوی الوینگست مگر گل ها؟! 

مادرم، به نام تو باید باغی در ریوندل باشد با گل های ریز و درشت که تو را به یاد همگان آورد و نام الوینگ در میان الفها باقی بماند. و باشد که این باغ مونس و مرهم روزهای غم گساری و خستگی پادشاه ریوندل باشد.

و فواره ها و حوضچه هایی از سنگهای کم نظیر پر از آب زلال به صافی آینه، مانند آینه ی گالادریل.. بانوی آب و آینه، مادر شهبانوی شهر!

این آخرین شهر الف ها باید بزرگترین مادرهای الف را برای همیشه و تا ابد به خاطر بیاورد، وقتی به گلها و درختان نگاه می کند یا وقتی به آب و آینه ها و ریوندل با رحمت ایلوواتار جاودان بماند مثل عشق یک مادر!
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۵۳
الروند نیم الف
در خوابهای کودکی ام 
هر شب طنین سوت قطاری
از ایستگاه می گذرد
دنباله ی قطار 
انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد 
انگار
بیش از هزار پنجره دارد 
و در تمام پنجره هایش
تنها تویی که دست تکان می دهی 
آنگاه 
در چارچوب پنجره ها 
شب شعله می کشد 
با دود گیسوان تو در باد
در امتداد راه مه آلود 
در دود 
دود 
دود ...

من امشب هم به یادت کابوس می بینم.. من می بینم که دشمن، نوچه ای از نوچه های چشم آتشین، شمشیر بر روی شاهزادگان الف من می کشد و می گوید که ریوندل عزیزتان را خواهیم سوزاند و پدر  ابله خوش باورتان را به زنجیر می کشیم و می بریم، خوار  و خفیف و  ذلیل! با این حال من شاید ببرد، نمی دانم .. شاید هم ارو خودش مداخله کند بیاید و از عرشش تکانی بخورد و رهایی بیاورد.  شاید برسد آن روزی که ریوندل محاصره شده بود و سخیف زادگان سیاهدل دور تا دور ایستاده بودند  و راه نمی یافتند.  می خواستند این دره ی  امن را بگیرند اما پادشاه بیشه مالورن، کله بورن؛ و پادشاه والا مقام الفها، گیل گالاد ؛ بیایند و دشمن از ریوندل دور شود و پس از آن روزی برسد که بانوی نور و دخترش به ریوندل قدم بگذارند و جهان داستانی جدیدی را برای آیندگان نقل کند. داستان الروندی که کابوس نمی بیند.

اما من امشب دیگر بار کابوس خواهم دید. خواب یگانه دختر بانوی نور را که گرفتند و به زندان انداختند،  و دخترش که نور چشم واپسین زادگان بود در غم مادر گریست و پسرانش که نوری توامان بودند مشت بر دیوار کوفتند و همسرش که هیچ نداشت، کابوس دید و شکست و آه کشید.

من امشب کابوس می بینم که دیگر کلبریانی نیست و من محاصره شده م در بین اورکها.. به من پوزخند می زنند و می گویند  که پیروزی بر شاه الف چه لذتی که ندارد.. و من در نبود هیچ کس می شکنم و تاریکی سرانجام دامان مرا می گیرد و مرا می رباید، روح فروزانی که به من امانت دادند می رود و در اعماق تاریک آنگباد می سوزد و می پوسد تا ابد..!

امان از دست کابوس هایی که الروند بی دنباله در نبود ملکه ی نجیبش می بیند و نبود علم و علم دار و رفیق خانه ی آمال و هر کس که دوست می نامیدند.. و به چشم من بد مردمان عین خوبیست که من هرچه دیدم ز چشم تو دیدم.. من امروز شکستم و ای کاش که امروز خرده هایم هم فرشته ی آتشین مزاج مرگ به قبضه ای بردارد و راهش بگیرد و برود.

و من در کابوس هایم پنجره می بینم، شکسته و از لولا به در رفته، دل خون و گریان چشم و تن خسته و تنها، پنجره ای شبیه به درختی روی تپه، لب تشنه و بی آب.. پنجره نیم گشوده رها شده، یک چشمش به خانه امیدوارست و یک چشمم به افق لایتناهی که چراغ ها از اینجا تا به تاریکی، درش سوسو می زنند.

یک نفر بیاید ببیند که مردی که بار همه به دوش اوست خودش بارش به دوش کسی نیست.. مگر ایلوواتار، آن هم شاید! کسی هم نخواست نیاید، شاه الف تنها بماند بهترست، تنها بماند و به سوی ارنیون گیل گالاد شدن پیش برود به از آن که خانه ی امن امیدهای امیدواران بسوزد.

شاه کابوس می بیند، بگذار ببیند و آن قدر ببیند که بلکه.. بلکه رفت!

"من پا پس می کشم و پنجره ی نیمه گشوده به روی تو بسته می شود.. پیش از آن که به تنهایی خود پناه برم از دیگران شکوه آغاز می کنم، فریاد می کشم که ترکم گفتند چرا از خودم نمی پرسم؟ کسی را دارم که احساسم را، اندیشه و رویایم را، با او قسمت کنم؟ شاید آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود..

قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود ...

و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطارِ رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاهِ رفته
تکیه داده ام ! ...


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۲ ، ۲۳:۳۳
الروند نیم الف