ایملادریس

آخرین خانه ی دنج شرق دریا

دره ی پنهان ایملادریس یا آن طور که دیگران می شناسندش، ریوندل!
شهر شهر الف های برین است. مردم آزاد و خردمند و دوست دار هنر. الف ها همه دستی در بزرگی دارند. بزرگان دانش، بزرگان عقل، بزرگان جنگ، بزرگان شعر و بزرگان عشق..
یک الف باید عاقل باشد و سالم و مهم تر از هر دوی آنها عاشق

آخرین مطالب
نویسندگان

۷ مطلب با موضوع «چنین گفت الروند حکیم» ثبت شده است

یه کمی از وقتش گذشته اما دنیا دیگر دنیای قدیم نیست. هیچ چیز آن طور که بود و باید سر جای خودش نیست.. بیا یه کمی از این نا به جایی من بگذریم. دنیا دنیای بدیست الف کوچک، تاریک و هراس انگیز شده اما من هنوز گاهی بارقه هایی از آن سمت جهان می بینم. گاهی البته بارقه هاییست که فقط من می بینم.

یک بار می دیدم که مردمی گروه گروه بار سفر بر می گیرند. آن چه را که دوست داشتند پشت سرشان رها می کنند. به دل دریا می زنند و در میان دشت و صحرا چون اطفال می گریزند. عده ای دیگری اما پر پرواز می گشودند و خب می دانی.. چند و چونش را نمی دانم اما کسی که بال پرواز دارد کمتر درد می کشد. هی پسر.. قلبم خیلی گرفته بود.سنگین شد و غم تمام آنها را حس کردم. اما الف با اراده ی عزیز من..


همانطور که غمگین و ناامید خودم را وانهاده بودم بارقه ای از غیب آمد و بر شانه ام زد. می دانی.. مردمان الف و انسان می گویند الروند نیم الف قدرت دیدن آینده را دارد اما تو بهشان نگو که آنها بارقه هایی از فرشتگان آن سو هستند. تو هم بگو الروند نیم الف حکمتش عظیمست و قدرت دیدن آینده را دارد.


باور بکنی یا نه من آن لحظه دیدم گروه گروه آدمهایی را که به وعده ی شیر و عسل به زمینی موعود بازمیگشتند. دیدم انسانهایی را که به آن ها قول دیدن بهترین انسان روی زمین را داده اند و آنها دوباره بار سفر بستند و اویس قرن وار پر می کشیدند به جایی که از آن رفته بودند و دل هایی که در نبود این پرکشیده ها مرده بودند یک به یک زنده می شدند. چشمانم حیران مانده بودند برای دیدن پسری که در میان جمعیت گلی گم کرده.. یک گل؟ ...


می دانی.. همان مردمان می گویند که الروند حکیم غیب می داند. تو نگو می داند فقط بدان که قدرت الروند در دانایی اوست.. و اما روزهای بد جهان به سر می رسد، الی یوم وقت المعلوم.


و اما بعد..

تو می دانی الف برادر که خسته ام از این نامردمی ها و قلیل بودن معرفت دنیا.. گله ای نیست اما.. شکایت نمی کنم.. راه خویش می پیمایم. بگذار از داستان دو برادر برایت بگویم دوبرادر که ماورای شاهان بودند. اولی لشگری از همراهان پست و بی وفا داشت. از آن حزب بادهایی که با نیمه نسیمی فراموشش کردند و سهم برادر بزرگتر تنهایی بود و تنهایی و تنهایی..

ولی برادر دیگر اندک یارانی داشت اما چه یارانی.. زیاده از حد نمی گویم.. سرآمد ابلهان زمین کسی ست که یک نفر از دسته ی دوم را به یک نفر از دسته اول بفروشد یا حتی یکی از این ها به صد و هزار نفر از آنها. ولی چه می تواند بکند وقتی که فروخت، خوش باشد با زیانش!


حکیم در جهان آنست که بداند به چه چیز باید چنگ انداخته و چه چیز را باید رها کند. از که باید بترسد و از که نباید. حکیم آنست که بدانند چه چیز را چه وقت باید تغییر بدهد و چه چیزهایی را هرگز نباید تغییر بدهد. رمانی که ضعیف باشم و بپذیرم که ضعیفم و تغییر نکنم به گردابه های فنا می روم.. مرا هراسی از تنهایی نیست. خدای یگانه ی مردم الف، ایلوواتار؛ نگهدارمان باشد. وابسته بودن به غیر از او برای الروند جایز نیست. مرا هراسی از تنهایی نیست.


تنهایی شاید یه راهه

راهیه تا بی نهایت

قصه ی همیشه تکرار: هجرت و هجرت و هجرت

اما تو این راه که همراه

جز هجوم خار و خس نیست

کسی شاید باشه، شاید

کسی که دستاش قفس نیست.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۰
الروند نیم الف

 
                                                     وایره بافنده


و چه کسی است که نداند یگانه خدایی که جهان را آفرید تقدیرش را نوشته.. اندازه اش گرفته و محتومش گردانده. و این بدان معنا نیست که جهان و جهانیان را به بند کشانده. او تنها درختیست که می داند گنجشکک گم شده را روی کدام شاخه بیابد. و خب، می دانید.. سرود آغاز جهان همین را می گفت. سرودی که کسی بهتر از ماندوس و بانویش، آن را درک نکرد. حکمتی که در کلام اندک ماندوس نهفته است در فرشینه های بافته شده ی بانو وایره نیز خانه دارد.. و در روح و بینش برخی الف ها.


ایزدبانو نخ های بسیار در اتاق بافندگی اش دارد. نخ هایی الف رنگ یا انسان لعاب.. زبرهایی دورف گونه یا ظریف و ناملموس به سان یک هابیت. نخ های درخشان پادشاه گونه و یا نخی دوده زده به رنگ خاکستری گاندالفی. به رنگ آبی لاجوردی الروند یا آبی دریایی گیردان!


ایزد بانو نخ ها را در فرشینه اش می تابد. به هم گره می زند و نزدیک می گردند. می برد و از هم دور می کند. جهانیان را سال به سال در هم می تند و تصاویری از این رنگ ها بر سال ها می سازد و می بافد و می بافد. از امسال و پارسال.. از دیروز و فردا.. ایزدبانو فرشینه ای می بافد از هفت میلیارد رنگ: هفت میلیارد انسان و الف و دورف و هابیت و مایار که در آردا پخش شده اند. ایزدبانو می بافد از زمزمه های صدای ارو در سرود آغازین جهان و فراز و فرودهای نت ها در آهنگ زندگی آردا.


وایره بافنده آنچه را که خدایش فرموده بافته است.. هزار رنگ و دقیق. و ماندوس چیزهایی در فرشینه ها دیده است که چشمان تیزبین چون عقاب منوه آنها را در نیافته و وجود آگاه و لطیف اولمو درک نکرده است و حتی الف هایشان که حکیم ترین موجودات خلقتند تنها بعد از مرگ پرده ها از چشمانشان کنار می رود و حقایق فرشینه های وایره را در می یابند.. زمانی که در برزخ تالارهای ماندوس اسیر شده اند.


مگر آنکه: سفیر روی تارک ویلیا برقی بزند و یا بانوی نور آب زلالی در آیینه اش بریزد و آنگاه شاید چیزی از آینده را درک کنند اما نه آن چیزی که روی فرشینه ها بافته شده.. دانشی بس اندک تر پراکنده، چرا که رازگشای فرشینه ها بینایی باد و آگاهی آب نیست، حکمت است. حکمت سکوت والار حکیم.. مرد صاحب تالارها: ماندوس رازآلوده. خب، هرچه که باشد حکمت الروند و بانوی لورین تگه ی شکسته ای از ماندوس ست.


و اما آنچه که ما از بازیهای تقدیر در دنیا دیده ایم شگفت است و باور نکردنی.. روزگار بازی های عجیبی دارد و دوران های مختلف. و هر دوران رنگ ها و نخ های خاص خودش را دارد و آمدن های خلق را رفتنیست اما می دانی.. فرشینه های وایره هیچ گاه تار و پود لخت و بی رنگ نمی شود، هر رنگ که از رخ زندگی بپرد رنگ دیگری را دست های ایزدبانو به جای آن به تار و پودها گره میزند.


چه زیبا رنگ هایی.. چه زیبا رنگ هایی


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۸
الروند نیم الف

بسیارند چراهایی که هرگز به دنبال جوابشان نرفته اید. بسیارند سیب هایی که از درخت افتاده اند و پرسشی در وجودتان نجنبیده.. نسل و نژاد شما نسل ندانستن و نپرسیدن و در بی فکری سرگردان گشتن است. اگر از میان آدمیزادگان سوالی برخیزد مایه ی شگفت ست و چه کم است تفکرات شما انسانها که به پاسخی صحیح برسد و گاه چه جواب های ترسناکی به ذهنشان می رسد. گاه حتی می توان ارو رو شکر گفت که شما به دنبال دانستن و رشد کردن نرفته اید!


* دنه تور کارگزار مرد دانایی بود، نه بسیار دانا اما در میان واپسین زادگان از دانایان بود. اما "انسانها ضعیفند!" دانایی دنه تور بلای جان او شد، جسارتش در استفاده از علوم فراتر از خودش او را هلاک کرد...

* و پادشاه جادوپیشه ی آنگمار! طمع بیش از حد او برای دانستن جادوهایی فراتر از توان انسانها به کام تاریکی انداختش.. و چه جاهلانه حلقه ای را برای خود برداشت که نمی باید.

* و دهان نامبارک سائورون اعور! سودای سلطنت بر اورتانک را در سر می پروراند و دلش می خواست پادشاه غرب دور باشد. آن قدر از علم و حکمت و جادو در خود انباشت که سر سنگینش را دشمن کوب_گلامدرینگ_ گاندالف سفید، سبک کرد!!


و بسیاری دیگر از ایشان.. تمام این انسان هایی که گمان می بردند بسیار می دانند و هیچ نمی دانستند. قاتل روحشان علمی بود که اندک داشتند و چرایی که هیچ گاه از خود نپرسیدند و نزد کسی از دانایان خاضعانه ننشستند و حکمت نیاموختند. شاید فکرشان این بود که عدد هفت مقدسی دارند یا در تصورشان  رسالات برتر و آرمان ها و جاه طلبی هایی به سبک سرور بالقوه شان ملکور، می دیدند.


حقیقت جهان و خالق ستوده صفاتش هر کسی را حدی معین داشته و کسی را نرسد که پا از حد خود فراتر گذارد و در حق دیگران تجاوزی روا دارد. همانطور که حکیمانی از باستان گفته اند هر کسی را بهر کاری ساختند. گاندوریان و رنجرهای بازمانده از آرنور و دورف ها را سرنوشت به ریوندل نیاورده بود که نظری خلاف واقع ابراز دارند و خلاف رای گاندالف و گلورفیندل و الروند کلامی بگویند.


بورورمیر، ولیعهد و معاون گاندور را اگر اراده ی آتشین بانوی طلا بیشه مانع نبود و صدایش را در ذهن او نکاشته بود. ایزیلدور دیگری می شد و پیش از حضور "اوروک های" حلقه را از حامل آن می دزدید و مصیبتی بر جهان نازل می کرد!


انسانها را نرسد که در چیزهایی که نمی دانند دخالت کنند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۱ مهر ۹۳ ، ۲۳:۴۶
الروند نیم الف

ایوان ریوندل


منم و خودم و ایوان ریوندل و فکرهای بسیار.. بسیار بیشتر از بسیار! من در طی سالیان کم شمار عمرم چیزهای زیادی یاد گرفتم، یک سری هایشان را هم خودم در واقع کشف کردم.. به آنچه که به من رسیده بود اندکی اندوختم ولی هنوز جاده بسیارست برای رفتن و آموختن و کشف کردن و دانستن. یک گوشه ای از راه هم می رود سمت یاد دادن.. اینها حالا مساله ای نیست.


چطور باید بیاموزم؟ از که چه بیاموزم؟

شما هم بدانید که ما الف ها مخلوقات عجیبی هستیم. سریعتر یاد می گیریم و دیرتر فراموش می کنیم اما بعضی موارد در حیطه ی یاد گرفتن قرار نمی گیرد، باید زندگیش کرد. باید تجریه کنی تا بیاموزی! که اگر نبود من می توانستم عشق ورزی را از برادر بزرگترم الروس بیاموزم! می توانستم بنگرم و از کارهایش منم علمی بیاندوزم..


عشق ورزی های او جالب توجه بودند و البته که هستند. در این یک مورد کارش درست است. او در هر چیزی که بتواند دنیا را آباد کند کارش درست است. یک روزی راهی که او می رفت از راهی که من می روم جدا شد، اما من در قلبم سخت به او چنگ می زنم که مبادا نیمه های قصه برادرم در دلم گم شود.


داشتم می گفتم که او راه و رسمش را بلد بود. اگر می افتاد هم بلند می شد، اگر می شکست هم دوباره قدم علم می کرد. این اطراف خیلی ها نتوانستند راه او را بروند. بلند نشدند، سالیان سال دور خودشان چرخیدند.. گیج می خوردند! اما الروس ما از تباری والاتر بود! بلند شد. حتی من فکر می کنم که به تنهایی بلند شد. به کسی حرفی نزد، کمک نخواست. اگر هم گاهی چشم و دلش خیس از اشک بودند کسی ندید.


اما من فهمیدم. من داستان تابلوی روی دیوار را می دانستم. من.. الروند نیم الف، هیچ گاه همدرد بدی نبودم.. آن زمان کوچکتر از این حرفها بودم اما حواسم بود. با این حال الروس پیش از آن که من بخواهم کاری بکنم خودش سر پاهایش ایستاد. دنیا با او مهربان بود.


ندایی هم در پس ذهنم می گوید که او همیشه خوش شانس تر از ما الف ها بوده. دنیا همیشه با اون مهربان تر بوده. بخت با او یار بود که عشق سر راهش نشسته. اما می گویم مگر می شود؟ دنیا برای هیچ کسی رام نمی شود مگر این که راهش را بلد باشی، باید بدانی چطور.. من نمی دانستم!


من نمی دانم! راه و رسم های عشق را نمی شناسم پس او هم مرا نمیشناسد.. من به یک راهی می روم و او هم به راه دیگر. هر دوی ما هم بزرگتر از آنیم که دیگری بتواند مجبورمان کند. او جوهره ی عشق باشد و من پادشاه عقلای الف و خب خودتان ببینید، به یک سو نمی توانیم برویم.


گاهی فکر می کنم این بی عرضگی های من در عشق گریبان نولدور را گرفته.. من زیاد فکر می کنم. منم و این شهر آرام و این ایوان زیبا و افکاری حد و مرزی ندارند. فکرست دیگر!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۵۰
الروند نیم الف

 

برای اربابان حکمت هیچ چیز مانند عشق جالب توجه نبوده.. عشق در دنیا سرنوشت سازست و سرنوشت در حریم حساب و کتابهای حکمتست.. اما و اگرهایش را زیاد شنیده اید. اگر تین گول ملیان را در جنگل نمی دید، اگر عشق بر سر راهش نمی نشست با خیل نولدور راهی والینور می شد و الفهای سیندار هرگز به وجود نمی آمدند. اگر برن دل بسته ی لوتین نمی شد، سیلماریل ها هرگز پس گرفته نمی شدند و البته تین گول کشته نمیشد و کینه ی پدر کشتگی بین سیندار و دورفها نمی ماند. ائارندیل متولد نمی شد تا با الوینگ به وادی عاشقان برود و الروند و الروس متولد نمی شدند. گالادریلی که روزی با کله بورن عهد بسته بود با دخترش به ریوندل نمی رفت و دوباره عشق نمی ساخت و ستاره شامگاهان، آرون آندومیل متولد نمیشد که شاه آدمیان دل در گرو او بنهد و و و ...

 

می بینی این ها همه داستان های عشقست، عشق و سرنوشت و حکمت های آن یگانه آفریننده!

 

و شما عشق را بازیچه ی لجبازی های کودکانه تان کردید. همان طور که من کردم و کسی نبود در آن میان که مصلح و خیرخواه باشد.. حالا یک نفر باید باشد تا به شما بگوید، به شما بگوید که عشق را سر نبرید.. چیز بی مقداری نیست. کسی باید بیاید و به شما بگوید که اگر واقعی بود نشانه ایست از ایلوواتار، آیات خدا را به ظلمت جهل و ستم انکار نکنید.

 

درستست که آن یگانه هر چه مشیتش قرار بگیرد را انجام می دهد ولی اوست که واحد و قهارست و اگر بخواهد می تواند تصمیمش را عوض کند، می تواند نگاهت نکند.. می تواند خیر را از تو دریغ کند. کفرانش نکن!

 

نیاید روزی که ببینی کار از کار گذشته و سرنوشت را تغییر داده و تو دیگر هیچ نداری.. ناسپاس نباش!

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۲ ، ۱۱:۰۶
الروند نیم الف

من چرا به اینجا آمدم!؟ که نباشد.. حتی حرفی از آن، از وجود عشق، از خاطرات عاشقانه، خیالپردازی های عاشقانه و هرچیز دیگری که طعم عشق بدهد یا رایحه ای همچون آن غم انگیز داشته باشد! من حتی دیگر نمی خواهم خواب ببینم، هر خوابی که این گونه معطر و طعم دار شده باشد.


من گفته ام الف ها باید عاشق باشند و من به عنوان یک پادشاه الف چطور نمی توانم عاشق باشم؟ این دنیا باید جواب شما را بدهد. من از عشق می ترسم، دوستش نمی دارم.. حضورش را حتی تاب نمی آورم ولی نمی توانم عاشق و عاشق وار نباشم. حتی وقتی ترانه ای عاشقانه بشنوم می بینی که با همه ی نفرتم از عشق و عاشقانه های این دنیا ناگهان غرق می شوم.. چشمانم کدر می شود و روحی که به آنها نور و فروغ می دهد پرمی کشد و می رود.


به دور دست ها می رود.. با او می رود! به آسمان.. به خانه ی قبلی نزد سدره المنتهی، نزد تک درختی که خانه ی فرشته ای بود. فرشتگان، رفقای دیرین من، والار واقعی.. تقریبا روزی یک بار به او می گویم که دلم برایش تنگ شده.. به ارو، به ایلوواتار، آن یگانه خدای جهان! من دلم برایش تنگ شده و می خواهم برگردم همانجا که بودم. لا به لای شاخه های درختم با هیبت فرشته واری که پیش از انسان شدن داشتم. می خواهم همان فرشته بمانم و دیگر تن به عشق ندهم.


یک نفر می گفت شانه هایش برای برداشتن بارها خیلی شیبدارست! ای ارو! شانه های منم برای برداشتن برا عشق خیلی نامناسبست.. دیگر در توان من نیست اینجا بمانم و فکر کنم که چه شد، چه خواهد شد!؟ من حتی نمی دانم که باید به درگاهت برایش دعا کنم یا نه. تو ای ارو هیچ گاه درخواستی از درخواستهای شاه الف را بر زمین نگذاشته ای، هرچه خواستم تو مخالفت نکرده ای.. این که عشق نیست شاید تقصیر من باشد آخر من هیچ وقت آن را از تو نخواستم ولی اگر بخواهم و برای اولین بار بگویی نه چه؟!


ارو من را برگیر به دست خودت و ببر! من دل تنگ تو هستم، فراموشم می شود هرچه در این دنیاست فقط مرا ببر! مرا به نزد خود بخوان ارو.. ای یگانه.. ای خدا!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۲ ، ۲۲:۴۳
الروند نیم الف


حالا کجایی گاندالف خاکستری؟ 

در شایر آتش بازی می کنی و با هابیت ها پیپ می کشی؟

یا با دورفها رفته ای؟ سفری دور و دراز پرمخاطره و صد البته جاه طلبانه!

چه کار می کنی زائر خاکستری؟! راستی می دانی چرا ما الف ها به این اسم می خوانیمت؟

تو سواری هستی که هیچ وقت آرام نمی گیری گاندالف.. تو هیچ وقت یک جا بند نمیشوی ملونی..

گاندالف حالا کجایی؟ هنوز هم به زیارت می روی؟ یا در میدان های جنگ بی مهابا آتش بر سر دشمنان می ریزی؟ 

ناریای آتشینت پر نور باشد و عصایت راه امید را باز کند دوست قدیمی. هرجا که هستی و هرجا که می روی و هر کار که می کنی امیدوارم والار نگهابانت از سایه های موردور باشند.

 

می دانی گاندالف تو گاهی بدجوری خودت را گیر می اندازی اما یادت هست که الف بانوی نورانی ما، گالادریل چه گفت؟ هر وقت که بخواهی برای کمک آماده ایم ملونی.. گوایهیر، ارباب عقابان را یادت هست؟!

 

هر وقت که برگردی به ایملادریس خانه ی توست..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۲ ، ۱۶:۳۱
الروند نیم الف