ایملادریس

آخرین خانه ی دنج شرق دریا

دره ی پنهان ایملادریس یا آن طور که دیگران می شناسندش، ریوندل!
شهر شهر الف های برین است. مردم آزاد و خردمند و دوست دار هنر. الف ها همه دستی در بزرگی دارند. بزرگان دانش، بزرگان عقل، بزرگان جنگ، بزرگان شعر و بزرگان عشق..
یک الف باید عاقل باشد و سالم و مهم تر از هر دوی آنها عاشق

آخرین مطالب
نویسندگان

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

 

برای اربابان حکمت هیچ چیز مانند عشق جالب توجه نبوده.. عشق در دنیا سرنوشت سازست و سرنوشت در حریم حساب و کتابهای حکمتست.. اما و اگرهایش را زیاد شنیده اید. اگر تین گول ملیان را در جنگل نمی دید، اگر عشق بر سر راهش نمی نشست با خیل نولدور راهی والینور می شد و الفهای سیندار هرگز به وجود نمی آمدند. اگر برن دل بسته ی لوتین نمی شد، سیلماریل ها هرگز پس گرفته نمی شدند و البته تین گول کشته نمیشد و کینه ی پدر کشتگی بین سیندار و دورفها نمی ماند. ائارندیل متولد نمی شد تا با الوینگ به وادی عاشقان برود و الروند و الروس متولد نمی شدند. گالادریلی که روزی با کله بورن عهد بسته بود با دخترش به ریوندل نمی رفت و دوباره عشق نمی ساخت و ستاره شامگاهان، آرون آندومیل متولد نمیشد که شاه آدمیان دل در گرو او بنهد و و و ...

 

می بینی این ها همه داستان های عشقست، عشق و سرنوشت و حکمت های آن یگانه آفریننده!

 

و شما عشق را بازیچه ی لجبازی های کودکانه تان کردید. همان طور که من کردم و کسی نبود در آن میان که مصلح و خیرخواه باشد.. حالا یک نفر باید باشد تا به شما بگوید، به شما بگوید که عشق را سر نبرید.. چیز بی مقداری نیست. کسی باید بیاید و به شما بگوید که اگر واقعی بود نشانه ایست از ایلوواتار، آیات خدا را به ظلمت جهل و ستم انکار نکنید.

 

درستست که آن یگانه هر چه مشیتش قرار بگیرد را انجام می دهد ولی اوست که واحد و قهارست و اگر بخواهد می تواند تصمیمش را عوض کند، می تواند نگاهت نکند.. می تواند خیر را از تو دریغ کند. کفرانش نکن!

 

نیاید روزی که ببینی کار از کار گذشته و سرنوشت را تغییر داده و تو دیگر هیچ نداری.. ناسپاس نباش!

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۲ ، ۱۱:۰۶
الروند نیم الف
در خوابهای کودکی ام 
هر شب طنین سوت قطاری
از ایستگاه می گذرد
دنباله ی قطار 
انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد 
انگار
بیش از هزار پنجره دارد 
و در تمام پنجره هایش
تنها تویی که دست تکان می دهی 
آنگاه 
در چارچوب پنجره ها 
شب شعله می کشد 
با دود گیسوان تو در باد
در امتداد راه مه آلود 
در دود 
دود 
دود ...

من امشب هم به یادت کابوس می بینم.. من می بینم که دشمن، نوچه ای از نوچه های چشم آتشین، شمشیر بر روی شاهزادگان الف من می کشد و می گوید که ریوندل عزیزتان را خواهیم سوزاند و پدر  ابله خوش باورتان را به زنجیر می کشیم و می بریم، خوار  و خفیف و  ذلیل! با این حال من شاید ببرد، نمی دانم .. شاید هم ارو خودش مداخله کند بیاید و از عرشش تکانی بخورد و رهایی بیاورد.  شاید برسد آن روزی که ریوندل محاصره شده بود و سخیف زادگان سیاهدل دور تا دور ایستاده بودند  و راه نمی یافتند.  می خواستند این دره ی  امن را بگیرند اما پادشاه بیشه مالورن، کله بورن؛ و پادشاه والا مقام الفها، گیل گالاد ؛ بیایند و دشمن از ریوندل دور شود و پس از آن روزی برسد که بانوی نور و دخترش به ریوندل قدم بگذارند و جهان داستانی جدیدی را برای آیندگان نقل کند. داستان الروندی که کابوس نمی بیند.

اما من امشب دیگر بار کابوس خواهم دید. خواب یگانه دختر بانوی نور را که گرفتند و به زندان انداختند،  و دخترش که نور چشم واپسین زادگان بود در غم مادر گریست و پسرانش که نوری توامان بودند مشت بر دیوار کوفتند و همسرش که هیچ نداشت، کابوس دید و شکست و آه کشید.

من امشب کابوس می بینم که دیگر کلبریانی نیست و من محاصره شده م در بین اورکها.. به من پوزخند می زنند و می گویند  که پیروزی بر شاه الف چه لذتی که ندارد.. و من در نبود هیچ کس می شکنم و تاریکی سرانجام دامان مرا می گیرد و مرا می رباید، روح فروزانی که به من امانت دادند می رود و در اعماق تاریک آنگباد می سوزد و می پوسد تا ابد..!

امان از دست کابوس هایی که الروند بی دنباله در نبود ملکه ی نجیبش می بیند و نبود علم و علم دار و رفیق خانه ی آمال و هر کس که دوست می نامیدند.. و به چشم من بد مردمان عین خوبیست که من هرچه دیدم ز چشم تو دیدم.. من امروز شکستم و ای کاش که امروز خرده هایم هم فرشته ی آتشین مزاج مرگ به قبضه ای بردارد و راهش بگیرد و برود.

و من در کابوس هایم پنجره می بینم، شکسته و از لولا به در رفته، دل خون و گریان چشم و تن خسته و تنها، پنجره ای شبیه به درختی روی تپه، لب تشنه و بی آب.. پنجره نیم گشوده رها شده، یک چشمش به خانه امیدوارست و یک چشمم به افق لایتناهی که چراغ ها از اینجا تا به تاریکی، درش سوسو می زنند.

یک نفر بیاید ببیند که مردی که بار همه به دوش اوست خودش بارش به دوش کسی نیست.. مگر ایلوواتار، آن هم شاید! کسی هم نخواست نیاید، شاه الف تنها بماند بهترست، تنها بماند و به سوی ارنیون گیل گالاد شدن پیش برود به از آن که خانه ی امن امیدهای امیدواران بسوزد.

شاه کابوس می بیند، بگذار ببیند و آن قدر ببیند که بلکه.. بلکه رفت!

"من پا پس می کشم و پنجره ی نیمه گشوده به روی تو بسته می شود.. پیش از آن که به تنهایی خود پناه برم از دیگران شکوه آغاز می کنم، فریاد می کشم که ترکم گفتند چرا از خودم نمی پرسم؟ کسی را دارم که احساسم را، اندیشه و رویایم را، با او قسمت کنم؟ شاید آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود..

قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود ...

و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطارِ رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاهِ رفته
تکیه داده ام ! ...


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۲ ، ۲۳:۳۳
الروند نیم الف

حالا شور و شوقتان رفت؟ آن شور و شوقی که داشتید تا مرا نجات بدهید، آنقدر مشتاق بودید و علاقه از بند بند وجودتان به بیرون می جوشید که حتی من هم فکر کردم همین حالا دنیا را برای دگرگون و زیبا می کنید اما شما با آن شور و شوقتان چه کردید؟ با آن همه لبخندهایتان و اعتماد من چه کردید؟ فقط دنیای مرا به هم ریختید، از خانه ام تبعیدم کردید، درخت روی تپه ی مرا سوزاندید و این ها فقط ظاهر داستان است.


با من چه کردید!؟


درد سر، درد روح، درد قلب، استخوانهای بودن من از دست شما درد می کند. من گفتم، قبل از این ها به شما گفتم که کاری نمی کنید غیر از ویران کردن همه چیز، گفتم که خیری در کارهای شما نیست. مرا باور نکردید..


اما من فراموشم نمی شود. گفته بودم که خاطره ها در قلب ثبت می شوند و قلب من همیشه برای این خاطره ثبت کردن ها هشیارست. و فراموش نمی کنم اشتیاقتان درخششی از صداقت داشت که من عقلم را رها کردم. فریب شیاطین را خوردم. ساده لوحانه فکر کردم که... آه! چه ابلهانه فکر کردم و چه شد!


اما حالا کجا رفته اید؟ به دنبال کمک کردن هستید هنوز.. نه!؟ چه خوب کمکم کردید، یقینا خودم نمی توانستم چنین بلایی به سر خودم بیاورم، کمک بزرگی کردید الحق و الانصاف.. دست مریزاد بچه ها! ویران کردید و کندید و سوزاندید و رفتید، من همین را برایتان پیشگویی نکرده بودم؟ نگفتم که خرابش می کنید و بعد به زندگی خودتان برمیگردید و فقط رنج و عذاب برای من می ماند و لعنت خدا بر "درک می کنم" های دروغین شما دو نفر!


درک نمی کنید، زندگی خودتان را دارید، مثل آمریکایی ها شاد باشید، به بام بروید، با چیزهای خوب زندگی لبخند بزنید و من نمی بخشم شما را.. نمی توانم بگذرم! 


من تنها و آواره شدم. کوچ کردم، افسرده و نالان.. از فرق سر تا نوک پا یک سره درد شدم و تحمل کردم و بغض..! من سوختم و شما راحت باشید. امان از آن ناله های همدردیتان و سخنان ترحم آمیز و البته دروغتان. من که گفتم دوستی شما خاله خرس وارست و چقدر که حرفایم درست است و خودم بی توجه م! مگسی که بی دردسرتر از این حرفا بود را خواستید با ضربت سنگ بکشید و شاید ناآگاهانه مرا کشتید.. شاید!


من می دانستم دیو فقط روزی خوبست که برای همسایه باشد اما فریب دو روز خوش دنیا را خوردم. دیو برای دیگران خوبست، دیو در کتاب می تواند آدم شود و چرا من این ها را پشت گوش انداختم؟! چرا فریبم دادید و فرار کردید؟ ما را به خیر تو امید نبود، فقط چند لحظه ای غافل شدیم!


بیچاره من! بیچاره درخت من! بیچاره من! بیچاره....

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۲ ، ۲۳:۲۶
الروند نیم الف

من چرا به اینجا آمدم!؟ که نباشد.. حتی حرفی از آن، از وجود عشق، از خاطرات عاشقانه، خیالپردازی های عاشقانه و هرچیز دیگری که طعم عشق بدهد یا رایحه ای همچون آن غم انگیز داشته باشد! من حتی دیگر نمی خواهم خواب ببینم، هر خوابی که این گونه معطر و طعم دار شده باشد.


من گفته ام الف ها باید عاشق باشند و من به عنوان یک پادشاه الف چطور نمی توانم عاشق باشم؟ این دنیا باید جواب شما را بدهد. من از عشق می ترسم، دوستش نمی دارم.. حضورش را حتی تاب نمی آورم ولی نمی توانم عاشق و عاشق وار نباشم. حتی وقتی ترانه ای عاشقانه بشنوم می بینی که با همه ی نفرتم از عشق و عاشقانه های این دنیا ناگهان غرق می شوم.. چشمانم کدر می شود و روحی که به آنها نور و فروغ می دهد پرمی کشد و می رود.


به دور دست ها می رود.. با او می رود! به آسمان.. به خانه ی قبلی نزد سدره المنتهی، نزد تک درختی که خانه ی فرشته ای بود. فرشتگان، رفقای دیرین من، والار واقعی.. تقریبا روزی یک بار به او می گویم که دلم برایش تنگ شده.. به ارو، به ایلوواتار، آن یگانه خدای جهان! من دلم برایش تنگ شده و می خواهم برگردم همانجا که بودم. لا به لای شاخه های درختم با هیبت فرشته واری که پیش از انسان شدن داشتم. می خواهم همان فرشته بمانم و دیگر تن به عشق ندهم.


یک نفر می گفت شانه هایش برای برداشتن بارها خیلی شیبدارست! ای ارو! شانه های منم برای برداشتن برا عشق خیلی نامناسبست.. دیگر در توان من نیست اینجا بمانم و فکر کنم که چه شد، چه خواهد شد!؟ من حتی نمی دانم که باید به درگاهت برایش دعا کنم یا نه. تو ای ارو هیچ گاه درخواستی از درخواستهای شاه الف را بر زمین نگذاشته ای، هرچه خواستم تو مخالفت نکرده ای.. این که عشق نیست شاید تقصیر من باشد آخر من هیچ وقت آن را از تو نخواستم ولی اگر بخواهم و برای اولین بار بگویی نه چه؟!


ارو من را برگیر به دست خودت و ببر! من دل تنگ تو هستم، فراموشم می شود هرچه در این دنیاست فقط مرا ببر! مرا به نزد خود بخوان ارو.. ای یگانه.. ای خدا!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۲ ، ۲۲:۴۳
الروند نیم الف