ایملادریس

آخرین خانه ی دنج شرق دریا

دره ی پنهان ایملادریس یا آن طور که دیگران می شناسندش، ریوندل!
شهر شهر الف های برین است. مردم آزاد و خردمند و دوست دار هنر. الف ها همه دستی در بزرگی دارند. بزرگان دانش، بزرگان عقل، بزرگان جنگ، بزرگان شعر و بزرگان عشق..
یک الف باید عاقل باشد و سالم و مهم تر از هر دوی آنها عاشق

آخرین مطالب
نویسندگان

۲۶ مطلب توسط «الروند نیم الف» ثبت شده است

یه کمی از وقتش گذشته اما دنیا دیگر دنیای قدیم نیست. هیچ چیز آن طور که بود و باید سر جای خودش نیست.. بیا یه کمی از این نا به جایی من بگذریم. دنیا دنیای بدیست الف کوچک، تاریک و هراس انگیز شده اما من هنوز گاهی بارقه هایی از آن سمت جهان می بینم. گاهی البته بارقه هاییست که فقط من می بینم.

یک بار می دیدم که مردمی گروه گروه بار سفر بر می گیرند. آن چه را که دوست داشتند پشت سرشان رها می کنند. به دل دریا می زنند و در میان دشت و صحرا چون اطفال می گریزند. عده ای دیگری اما پر پرواز می گشودند و خب می دانی.. چند و چونش را نمی دانم اما کسی که بال پرواز دارد کمتر درد می کشد. هی پسر.. قلبم خیلی گرفته بود.سنگین شد و غم تمام آنها را حس کردم. اما الف با اراده ی عزیز من..


همانطور که غمگین و ناامید خودم را وانهاده بودم بارقه ای از غیب آمد و بر شانه ام زد. می دانی.. مردمان الف و انسان می گویند الروند نیم الف قدرت دیدن آینده را دارد اما تو بهشان نگو که آنها بارقه هایی از فرشتگان آن سو هستند. تو هم بگو الروند نیم الف حکمتش عظیمست و قدرت دیدن آینده را دارد.


باور بکنی یا نه من آن لحظه دیدم گروه گروه آدمهایی را که به وعده ی شیر و عسل به زمینی موعود بازمیگشتند. دیدم انسانهایی را که به آن ها قول دیدن بهترین انسان روی زمین را داده اند و آنها دوباره بار سفر بستند و اویس قرن وار پر می کشیدند به جایی که از آن رفته بودند و دل هایی که در نبود این پرکشیده ها مرده بودند یک به یک زنده می شدند. چشمانم حیران مانده بودند برای دیدن پسری که در میان جمعیت گلی گم کرده.. یک گل؟ ...


می دانی.. همان مردمان می گویند که الروند حکیم غیب می داند. تو نگو می داند فقط بدان که قدرت الروند در دانایی اوست.. و اما روزهای بد جهان به سر می رسد، الی یوم وقت المعلوم.


و اما بعد..

تو می دانی الف برادر که خسته ام از این نامردمی ها و قلیل بودن معرفت دنیا.. گله ای نیست اما.. شکایت نمی کنم.. راه خویش می پیمایم. بگذار از داستان دو برادر برایت بگویم دوبرادر که ماورای شاهان بودند. اولی لشگری از همراهان پست و بی وفا داشت. از آن حزب بادهایی که با نیمه نسیمی فراموشش کردند و سهم برادر بزرگتر تنهایی بود و تنهایی و تنهایی..

ولی برادر دیگر اندک یارانی داشت اما چه یارانی.. زیاده از حد نمی گویم.. سرآمد ابلهان زمین کسی ست که یک نفر از دسته ی دوم را به یک نفر از دسته اول بفروشد یا حتی یکی از این ها به صد و هزار نفر از آنها. ولی چه می تواند بکند وقتی که فروخت، خوش باشد با زیانش!


حکیم در جهان آنست که بداند به چه چیز باید چنگ انداخته و چه چیز را باید رها کند. از که باید بترسد و از که نباید. حکیم آنست که بدانند چه چیز را چه وقت باید تغییر بدهد و چه چیزهایی را هرگز نباید تغییر بدهد. رمانی که ضعیف باشم و بپذیرم که ضعیفم و تغییر نکنم به گردابه های فنا می روم.. مرا هراسی از تنهایی نیست. خدای یگانه ی مردم الف، ایلوواتار؛ نگهدارمان باشد. وابسته بودن به غیر از او برای الروند جایز نیست. مرا هراسی از تنهایی نیست.


تنهایی شاید یه راهه

راهیه تا بی نهایت

قصه ی همیشه تکرار: هجرت و هجرت و هجرت

اما تو این راه که همراه

جز هجوم خار و خس نیست

کسی شاید باشه، شاید

کسی که دستاش قفس نیست.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۰
الروند نیم الف

 
                                                     وایره بافنده


و چه کسی است که نداند یگانه خدایی که جهان را آفرید تقدیرش را نوشته.. اندازه اش گرفته و محتومش گردانده. و این بدان معنا نیست که جهان و جهانیان را به بند کشانده. او تنها درختیست که می داند گنجشکک گم شده را روی کدام شاخه بیابد. و خب، می دانید.. سرود آغاز جهان همین را می گفت. سرودی که کسی بهتر از ماندوس و بانویش، آن را درک نکرد. حکمتی که در کلام اندک ماندوس نهفته است در فرشینه های بافته شده ی بانو وایره نیز خانه دارد.. و در روح و بینش برخی الف ها.


ایزدبانو نخ های بسیار در اتاق بافندگی اش دارد. نخ هایی الف رنگ یا انسان لعاب.. زبرهایی دورف گونه یا ظریف و ناملموس به سان یک هابیت. نخ های درخشان پادشاه گونه و یا نخی دوده زده به رنگ خاکستری گاندالفی. به رنگ آبی لاجوردی الروند یا آبی دریایی گیردان!


ایزد بانو نخ ها را در فرشینه اش می تابد. به هم گره می زند و نزدیک می گردند. می برد و از هم دور می کند. جهانیان را سال به سال در هم می تند و تصاویری از این رنگ ها بر سال ها می سازد و می بافد و می بافد. از امسال و پارسال.. از دیروز و فردا.. ایزدبانو فرشینه ای می بافد از هفت میلیارد رنگ: هفت میلیارد انسان و الف و دورف و هابیت و مایار که در آردا پخش شده اند. ایزدبانو می بافد از زمزمه های صدای ارو در سرود آغازین جهان و فراز و فرودهای نت ها در آهنگ زندگی آردا.


وایره بافنده آنچه را که خدایش فرموده بافته است.. هزار رنگ و دقیق. و ماندوس چیزهایی در فرشینه ها دیده است که چشمان تیزبین چون عقاب منوه آنها را در نیافته و وجود آگاه و لطیف اولمو درک نکرده است و حتی الف هایشان که حکیم ترین موجودات خلقتند تنها بعد از مرگ پرده ها از چشمانشان کنار می رود و حقایق فرشینه های وایره را در می یابند.. زمانی که در برزخ تالارهای ماندوس اسیر شده اند.


مگر آنکه: سفیر روی تارک ویلیا برقی بزند و یا بانوی نور آب زلالی در آیینه اش بریزد و آنگاه شاید چیزی از آینده را درک کنند اما نه آن چیزی که روی فرشینه ها بافته شده.. دانشی بس اندک تر پراکنده، چرا که رازگشای فرشینه ها بینایی باد و آگاهی آب نیست، حکمت است. حکمت سکوت والار حکیم.. مرد صاحب تالارها: ماندوس رازآلوده. خب، هرچه که باشد حکمت الروند و بانوی لورین تگه ی شکسته ای از ماندوس ست.


و اما آنچه که ما از بازیهای تقدیر در دنیا دیده ایم شگفت است و باور نکردنی.. روزگار بازی های عجیبی دارد و دوران های مختلف. و هر دوران رنگ ها و نخ های خاص خودش را دارد و آمدن های خلق را رفتنیست اما می دانی.. فرشینه های وایره هیچ گاه تار و پود لخت و بی رنگ نمی شود، هر رنگ که از رخ زندگی بپرد رنگ دیگری را دست های ایزدبانو به جای آن به تار و پودها گره میزند.


چه زیبا رنگ هایی.. چه زیبا رنگ هایی


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۸
الروند نیم الف

روشن درختان والینور


حدیث دو درخت روشن والینور را شنیده ای؟!

درختان نورانی والینور که مادر و پدر خورشید و ماه بودند. من هیچ گاه آن درختان را به چشم ندیدم اما بانوی طلا بیشه خاطرات بسیار از آن ها داشت و مربی و پادشاهم، گیل گالاد؛ نیز خاطرات بسیاری نقل کرده. برای من گفته اند که درختان والینور در هر شاخه و برگ و گلشان نوری نهفته بود که جهان را روشنی می بخشید و روشنی این دو درخت بود که روی موهای بانو "گالادریل" خانه کرد و الف بانو را سرآمد بانوان الف و ملکه ی صبح گاهان قرار داد.

همین نور و روشنی هم بعدها به بانوی نیم روز الف ها و ملکه ی ریوندل به ارث رسید!

و اما بعد.. درختان والینور نور و روشنی والینور و جهان دور دست را روشن می کردند. الف های تاریک و سیندار همیشه در افق روشنای درختان را که از والینور به سمت آنها می تابید می دیدند و آرزوی دیدار درختان را در دل می پروراندند. اما زمانی که فرشته بانوی طبیعت تلپریون و لائوره لین را _با قدرت آن یگانه_ خلق کرد ما الف ها هنوز در پهنه ی کائنات نمی زیستیم.


دوازده فرشته ی اعظم جهان برای نیاکان ما این چنین از داستان دو درخت تعریف کرده بودند که در زمانی بسیار دور تاریکی برای دومین بار جهان را بلعیده بود. اول زمان به گاه خلقت بود و قبل از آن که فانوس هایی بالا بلند در دو سوی جهان قرار گیرند. و دوم بار همین زمان بود که ملکور رانده شده فانوس ها را شکست و جهان را تاریک کرد.


در این تاریکی ها غیر از سوسوی ستارگانی که بانو "واردا" آفریده بود نوری در جهان نبود و دوازده فرشته و هزاران مایار ریز و درشتشان در حلقه ی داوری در والمار نشسته بودند. "نینه نا" بانوی رحمت بسیار آنجا گریسته بود و همانجا بر خاک خیس از اشک فرشته بانو؛ "یاوانا کمنتاری" _فرشته بانوی طبیعت_ در برابر همتایانش آوازی الهی خواند:


"و همچنان که می نگریستند، بر فراز پشته،دو جوانه باریک از خاک برجست؛ و خاموشی در آن ساعت بر جمله جهان حکمفرما بود و هیچ صدای دیگری جز نغمه سرایی یاوانا به گوش نمی رسید. با ترانه ی او نهال ها بالیدند و زیبا و بلند شدند و به گل نشستند. و بدین گونه دو درخت والینور بیدار شدند. از همه چیزهایی که صنع یاوانست این دو مشهور ترند و همه قصه های روزگار پیشین از حدیث تقدیر این دو درخت به هم بافته است."


و این دو درخت با شاخه و برگ و گلی نورانی خلق شدند. یکی با تلالویی سیم گون و دیگری به رنگ زر ناب چون خورشید و ماه بر زمین نور می افشاندند. ساعاتی که نور یکی را کاستی می گرفت دیگری در فزون نور بود و گاهی از زمان روشنایی زر و سیم به طرزی مخمل گون تمام جهان را در بر می گرفت.


درختان آن قدر بالیدند که الف ها بر روی زمین متولد شدند و شاه فرشتگان "منوه سولیمو" به دنبال الف ها فرستاد و آنها را به نزد خود و کنار دو درخت فراخواند. الف ها روزگاری در روشنایی دو درخت زیستند و همانجا دختری عزیز زاده شد بر روی موهای خالص از زرش روشنایی همگونی از دو درخت نشست و دیگر الف ها دخترک را گالادریل یا بانوی نورانی نامیدند.


اما چرخه ی روزگار چنین باشد که چشم های حریص و پر حسد در گوشه و کنار جهان همواره به آلودن خوشی و زخم زدن به آنها نشسته اند. چشمان پلید مورگوث یا ملکور یا همان فرشته ی رانده شده از نزد ارو همان چشمی بود که پر از حسادت به موفقیت همزادان فرشته ش دوخته شده بود...


و این ملکور بود که با عنکبوتی نفرت انگیزتر و پلیدتر از خودش با حیله و نیرنگی که در ذاتش داشت به دو درخت نزدیک شد و برای سوم بار روشنایی جهان را بلعیدند!


خشکاندن درختان


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۳ ، ۱۸:۲۳
الروند نیم الف

بسیارند چراهایی که هرگز به دنبال جوابشان نرفته اید. بسیارند سیب هایی که از درخت افتاده اند و پرسشی در وجودتان نجنبیده.. نسل و نژاد شما نسل ندانستن و نپرسیدن و در بی فکری سرگردان گشتن است. اگر از میان آدمیزادگان سوالی برخیزد مایه ی شگفت ست و چه کم است تفکرات شما انسانها که به پاسخی صحیح برسد و گاه چه جواب های ترسناکی به ذهنشان می رسد. گاه حتی می توان ارو رو شکر گفت که شما به دنبال دانستن و رشد کردن نرفته اید!


* دنه تور کارگزار مرد دانایی بود، نه بسیار دانا اما در میان واپسین زادگان از دانایان بود. اما "انسانها ضعیفند!" دانایی دنه تور بلای جان او شد، جسارتش در استفاده از علوم فراتر از خودش او را هلاک کرد...

* و پادشاه جادوپیشه ی آنگمار! طمع بیش از حد او برای دانستن جادوهایی فراتر از توان انسانها به کام تاریکی انداختش.. و چه جاهلانه حلقه ای را برای خود برداشت که نمی باید.

* و دهان نامبارک سائورون اعور! سودای سلطنت بر اورتانک را در سر می پروراند و دلش می خواست پادشاه غرب دور باشد. آن قدر از علم و حکمت و جادو در خود انباشت که سر سنگینش را دشمن کوب_گلامدرینگ_ گاندالف سفید، سبک کرد!!


و بسیاری دیگر از ایشان.. تمام این انسان هایی که گمان می بردند بسیار می دانند و هیچ نمی دانستند. قاتل روحشان علمی بود که اندک داشتند و چرایی که هیچ گاه از خود نپرسیدند و نزد کسی از دانایان خاضعانه ننشستند و حکمت نیاموختند. شاید فکرشان این بود که عدد هفت مقدسی دارند یا در تصورشان  رسالات برتر و آرمان ها و جاه طلبی هایی به سبک سرور بالقوه شان ملکور، می دیدند.


حقیقت جهان و خالق ستوده صفاتش هر کسی را حدی معین داشته و کسی را نرسد که پا از حد خود فراتر گذارد و در حق دیگران تجاوزی روا دارد. همانطور که حکیمانی از باستان گفته اند هر کسی را بهر کاری ساختند. گاندوریان و رنجرهای بازمانده از آرنور و دورف ها را سرنوشت به ریوندل نیاورده بود که نظری خلاف واقع ابراز دارند و خلاف رای گاندالف و گلورفیندل و الروند کلامی بگویند.


بورورمیر، ولیعهد و معاون گاندور را اگر اراده ی آتشین بانوی طلا بیشه مانع نبود و صدایش را در ذهن او نکاشته بود. ایزیلدور دیگری می شد و پیش از حضور "اوروک های" حلقه را از حامل آن می دزدید و مصیبتی بر جهان نازل می کرد!


انسانها را نرسد که در چیزهایی که نمی دانند دخالت کنند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۱ مهر ۹۳ ، ۲۳:۴۶
الروند نیم الف

گاندالف عزیز من!

چه دیر زمانیست که تو دروازه های ایملادریس را وداع گفته ای و دیگر تو را ندیده ام ای آتش باز پیر..


صخره ی اختصاصی مان را یادت هست ملونین؟ درد و دل ها و مشورت هایمان.. من و تو مشکلات دنیا را حل می کردیم. 


ما روی آن صخره خندیدیم و گریه کردیم.. آه از تمام آن اشک ها ای سوار سفید.. آه از دلهای خونین دوست عزیزم.


خاطرت هست گاندالف که پسرک نومنوری.. آراگورن.. مادری داشت که از نجیب زادگان انسانها بود. خاطرت هست پیرمرد؟ پدرش را به یاد داری؟ 


آن مرد رفت ملونین.. با همان دردی که گرفتارش بود رفت و این جهان را ترک کرد.


الف های ریوندل روزهاست که برایش سوگوارند و ترانه های دل انگیزشان همه غم انگیزست.. پادشاه غمگین ست، علمدار ایملادریس از او غمگین تر! 


تو نبودی که ببینی گاندالف. نبودی که بشنوی! حداقل نبودی که دمی بر روی صخره بنشینیم و می دانی.. لااقل کمی می ماندی و می شنیدی. جادوگر پیر من حرفهایم دارد در دلم انبار می شود و قلبم دیگر سنگین شده. پاهایم توان کشیدن این بارها را به تنهایی ندارد و از تو چه پنهان که گاهی درون سرم آتشی شعله ور می شود و چشمانم سیاهی می رود..


اما این ها را برای کسی نمی گویم پیرمرد، بگذار آنقدر بسوزد تا همه چیز را خاکستر کند، بگذار قلب من آنقدر سنگین شود که از جا کنده شود.. بگذار که این ویلیا را کس دیگری در دست کند جادوگر. کسی که قوی تر باشد و تک و تنها نشود. کسی بیاید که بتواند شهر را حفظ کند گاندالف.


من دیگر بریده ام ملونین. از طرفی عقل حکم می کند که شرایط را برایش مهیا کنم. امانت هایم را باید به امینی بسپارم.. کسی که حلقه ی باد را تا رسیدن به دست صاحب بعدی ایمن نگاه دارد.


چله ای نگه می دارم که وارث و یا امین از راه برسد و بعد از آن آه جهان سوز یک دل شکسته شاید سوزاندن را از صاحبش شروع کرد. 


قرارمان این بود که با هم به لنگرگاه های خاکستری برویم. آن هم بعد از این که جشنی برای شاهزاده خانم گرفتیم. برای دخترک لاجوردی من.


من اما امیدی ندارم گاندالف.. دیگر در دلم امیدی نیست جادوگر. امیدی نیست.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۱۶
الروند نیم الف

در این دورهای باطلی که حول محور خودم می زنم. در این بی پناهی های هر روزه و وقت و بی وقتم. در این روزهای بی شمار گم گشتگی که آمدند و دلشان می خواهد باز هم بیایند. زیر لب گه گاه، این روز های آخر می خواندم:


رفت آن سوار، کولی! با خود تو را نبرده!


من به پای رفتنت نرسیدم، واپس ماندم، تو رهایم کردی؟ من پای رفتن نداشتم.. کداممان مقصر بودیم؟

تو سوار گریزپای دشت و دمن بودی.. آهنگ سفر در پیش و پس قدمهایت همیشه نواخته می شد. تو زائر خاکستری جاده های بی پایان زمین بودی و من آن پادشاه نشسته بر تختگاه و حبس شده در شهر پشت کپه ی کتابها..  تقصیر از من بود.


سوار بر اسب سفیدت رفتی و من برجا مانده م همچون گذشته، تنها و تنها و رها شده!


میثراندیر! می دانی پشت سر مسافری که می رود بنشینی و نگاه کنی چقدر سوزناکست؟ مسافر جاده ها می رود و در راه پیش رویش کوه و دره و رود می بیند. اما آن که مانده هر جا بچرخد، جای خالی می بیند و باز هم جای خالی می بیند. حال شاید سواری که در دره ها می تازد. هرگاه بادی بر سر تپه ها بوزد یاد ویلیای برادر کند و دعایی کند.


اما آن برادر که ماند، هرجا سوی چراغی ببیند و گر گر آتشی دلش یاد زینب می‌کند. خواهری که آتش به پا می کند حتی اگر مجلس یزید باید، خاکسترش می کند.


و اما آتش فراق هم آتش دیگریست. اینها همه آتش ست، آتش ناریای تو.. آتش خادم شعله ی پنهان، اولورینی که عصا بر صخره کوبید و طلوع آورد و ترول های کوهستان را به سنگ تبدیل کرد.


حالا من در این نبودن مانده ام تنها و مسئولیت دیگران، مسئولیت زمانی که لرد کله بورن می پرسد: tell me where is gandalf? و چه بگویم که بدون گاندالف امیدها به ناامیدی بدل می شود!


پاسخ به بانوی آب گردن خودت، من نمی توانم کسی را ناامید کنم.


می دانی.. دیر زمانیست که عیدهای من عید نیست اولورین، هر کدامشان به بهانه ای.. این عید آخری به پای تو ماند.

این هم عید نشد!


من نمی دانم حالا چه باید خواندت، شاید دیگر هیچ نباید خواندت، دیگر نباید گاندالف خاکستری دیگری در فیلم ها دیده شود. نباید دامبلدور آن محل دخترکی داشته باشد، نباید آفتابی طلوع کند. و همایون شجریان دیگر نخواند:"رفت آن سوار کولی، با خود تو را نبرده"


رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده!

شب مانده است و با شب تاریکی فشرده..


کولی کنار آتش، رقص شبانه ات کو؟

شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟


رفت آن که پیش پایش دریا ستاره کردی

 چشمان مهربانش، یک قطره ناسترده


می رفت و گرد راهش از دود آه تیره

نیلوفرانه در باد، پیچیده تاب خورده



سودای همرهی را، گیسو به باد دادی

رفت آن سوار و با خود یک تار مو نبرده!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۱۹
الروند نیم الف

اگر مرا به سخره نگیرید به شما می گویم که بوی مهبانوی نقره ای لورین به مشامم می رسد. شهبانوی آینده ی شما. رایحه ی موهای نقره ایش که دست باد برداشته و از کوهها و دره ها و برای من آورده. آیا ممکنست؟


می دانم شما باورم نمی کنید اما دلم ناگهان بی قرارش می شود. صدایش را میشنوم.. عشق که در دلت بجوشد. احساس موفقیت می کنی. ستاره ها می درخشند و چشمانت دوباره مثل یک الف می تواند دنیا را نظاره کند. عشق که بجوشد مثل آنست که "سارا لبخند بزند"! مثل آنست که چشمان یعقوب را بوی پیراهن یوسف دوباره بینا کند.


در تاریکی های نیمه شب، پشت دیوارهای قصر.. یا پشت دیوار دلم. صدای پای یک ملکه را می شنود شنید. در طلوع صبح حتی می توان درخشش آفتاب روی موهای نقره ای ماه بانو را دید و می دانی که قند در دلم آب می شود بانوی من. قند در دلم آب می شود برای آن روز که تو بیایی. پیشگویی ها گفته بودند که تو می آیی و این همه عشقی که من در دلم انبار کرده ام برای تو می شود.


بگو بانوی من.. بگو که این ها فقط حس من نیست. بگو با من..

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۲۰
الروند نیم الف
و تمام گلهای جهان بوی تو را دارند نه این که بتوانند با بوی آغوش یک مادر رقابت کنند، نه؛ تنها رنگ و بویشان و وجود لطیف و بی آزارشان مرا یاد تو می اندازند. به یاد بانوی الفی که به گل ها و گلدان های متعددش عشق می ورزد. با دقت آبیاریشان می کرد، برایشان آهنگ پخش می کرد و با گلهایش صحبت می کرد!

تمام گلها، خانگی باشند یا در باغچه ها.. در خانه ی گلدان هایشان یا چادر زده بر زمین خدا.. تمامشان تو را به خاطرم می آورند. مادرم الوینگ، تو از بهترین بانوان الفی هستی که من تا به حال دیدم و تمام روزها و شبهای دنیا و تمام زمانی که آن یگانه برای جهان در نظر گرفته است برای دیدنت کم است.

ای بهترین مادر، این دره ی پنهان، این شهر الفی نولدور باید جایی به افتخار شهبانوی مادر داشته باشد و من یک باغ را برایش در نظر گرفتم. چه چیزی بهتر از یک باغ برای تو؟ پر از گل و گلدان.. چه چیزی لایق داشتن رنگ و بوی الوینگست مگر گل ها؟! 

مادرم، به نام تو باید باغی در ریوندل باشد با گل های ریز و درشت که تو را به یاد همگان آورد و نام الوینگ در میان الفها باقی بماند. و باشد که این باغ مونس و مرهم روزهای غم گساری و خستگی پادشاه ریوندل باشد.

و فواره ها و حوضچه هایی از سنگهای کم نظیر پر از آب زلال به صافی آینه، مانند آینه ی گالادریل.. بانوی آب و آینه، مادر شهبانوی شهر!

این آخرین شهر الف ها باید بزرگترین مادرهای الف را برای همیشه و تا ابد به خاطر بیاورد، وقتی به گلها و درختان نگاه می کند یا وقتی به آب و آینه ها و ریوندل با رحمت ایلوواتار جاودان بماند مثل عشق یک مادر!
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۵۳
الروند نیم الف

در میان ورق های کتابها.. نسیم نوبهار ریوندل و صدای آبشار پر خروش میان شهر هم من می توانم صدای پایت را تشخیص بدهم. صدای خرامیدنت در راه پله ها و تالارهای خانه! نسیم بهاری که از پنجره ها در میان خانه ی الروند می وزد رایحه ی دختر خانه را بر می دارد و مثل آواز صلح در میان کوچه ها می چرخاند..


.. و می دانی دخترم، مردم شهر به شاهزاده خانمشان افتخار می کنند!


همه دلشان خوش است به این که تو در این کوچه ها بدوری و باد میان موهای به رنگ شبت بوزد و غم ها و رنج های هر کسی با دیدن تو به آرامش تبدیل شود.. برای پدر که حداقل این گونه است عزیزکم. همین که تو اینجا باشی کافیست. این که تو در شهر پدرت بمانی و هر بار ستاره ی شامگاهان طلوع کند و نور از شاهدخت الفها بگیرد کافیست.


وجودت کافیست!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۳ ، ۲۱:۲۱
الروند نیم الف

می دانی.. یک روز من شال و کلاه می کنم و می روم. نه به لنگرگاه های خاکستری.. نه برای رفتن به سوی وعده هایی که آن یگانه داده.. شال و کلاه می کنم و می روم یک جایی که دستم به دامن بزرگ بانوی جهان برسد. بانو را که ببینم جلویش می نشینم و تمام دردهایم را به او می گویم. اشک می ریزم و می گویم..


از شما مردمان اهل زمین برایش می گویم، هرچه که کردید، می گویم که مثل او من هم از مردم زمین دل خونی دارم. به او می گویم که مثل خودش که هر روز می رفت و در خانه های شهرش را می زد تا مردم بیایند و حامیش شوند، من هم رفتم به دنبال شما مردم که بیایید و حمایتم کنید. به آن بانو می گویم که اگر شما بیش از 9 نفر یار پیدا کردید من هم از این خلق بیش از این یار پیدا کردم!


بعد از بانو می پرسم که چرا نامردمان آن شهر را نفرین نکرد؟ آیا حقشان نبود که ایلوواتار شدید و قهار نسلشان را از روی زمین بردارد؟ حقشان بود بانو.. به نور با عزت تو که بزرگترین زن جهانی حقشان بود.. باید آتش در قلبشان می افتاد، شب ها می سوزاندشان و روزها می سوزاندشان.. لحظه لحظه ی زندگیشان باید تلخ و زهر می شد!!


راستی بانوی نور.. نفرینشان نکردی ولی بخششت که شامل حالشان نشد. فراموش نکردی روزی را که آن دو به خانه ات حمله کردند، بی حرمتی هایشان را فراموش نکردی. بانو من هم دیشب را فراموش نمی کنم، فراموش نمی کنم کسانی که به خانه م حمله ور شدند!


بزرگ بانو از آنها به تو شکایت می کنم.. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۲۳
الروند نیم الف