ایملادریس

آخرین خانه ی دنج شرق دریا

دره ی پنهان ایملادریس یا آن طور که دیگران می شناسندش، ریوندل!
شهر شهر الف های برین است. مردم آزاد و خردمند و دوست دار هنر. الف ها همه دستی در بزرگی دارند. بزرگان دانش، بزرگان عقل، بزرگان جنگ، بزرگان شعر و بزرگان عشق..
یک الف باید عاقل باشد و سالم و مهم تر از هر دوی آنها عاشق

آخرین مطالب
نویسندگان

تاخیر

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۰ ق.ظ
من یه لحظه از زندگی عقبم. نه! نه اینکه مریضی روانی یا افسردگی داشته باشم. اینطور نیست. فقط فک می‌کنم که زندگی من عقب افتاده. شاید اگر واسه یه لحظه‌ مرده باشید یا حتی شاید اگر به مرگ نزدیک شده باشید بتونید منظورم رو درک کنید. وقتی ثانیه‌ها چنان کند و شمرده پیش می‌رن که حس می‌کنی عقب موندی. اما حتی این حس هم سرمنشا حرف من نیست.

نمی‌دونم چرا هنوز ادامه می‌دم. همیشه صدایی  گوشه ذهنم بلند بلند فریاد می‌زنه که آی مردک! تو قاچاقی زنده‌ای! باید مرده باشی تا الآن و من هم کماکان خودم رو می‌زنم به نشنیدن و وانمود می‌کنم که همچین چیزی نمی‌شنوم. ولی اون لحظات قبل از خوابم که به فکر فرو می‌رم کل فکرم این می‌شه که چرا هنوز زندم؟ 

دوست دارم باور کنم که بنا به دلیل والاتری هنوز هم اینجام. شاید یک هدف یا شاید باید بفهمم وظیفه‌ام در زندگی چی بوده و اون رو به پایان برسونم. یک بار که این رو به کسی گفتم چپ چپ نگام کرد و بعد از کمی حرف ازم پرسید که آیا فلان فیلم را دیدی؟ بعدترها که فیلم رو دیدم فهمیدم توی فیلم چنین جمله‌ای گفته شده و لابد فک می‌کرده من دیوونم یا توی توهمات خودم زندگی می‌کنم.

گناهی هم نداشت. یکبار که خودت را بکشی همه به چشم دیوانه تمام عیار بهت نگاه می‌کنن. انگار این دنیا خیلی چیز دارد که باید بهش چسبید. خوشابحالشان که این چیزها را می‌بینند. من یکی که هر چه گشتم چیزی ندیدیم جز درد و رنج. یادم نمیاد از کی اینجوری بودم فک می‌کنم از اول تولدم اینطوری بوده. یه بار که روی صندلی اتوبوس نشسته بودم دیدم مامورا دارن بار یه پیرزن هفتاد ساله را جمع می‌کنن. دست خودم نبود ناخودآگاه اشک توی چشام جمع شد.

دلم می‌خواست پولدار بودم تا می‌تونستم به مردم کمک کنم. اما چه فایده؟ چیزی نبودم جز ناجوانی که به زور پول رو پول جمع می‌کردم و تهش هم چیزی رو که می‌خواستم نمی‌خریدم چون به نظرم ولخرجی بود وقتی کس دیگه یه جای دیگه حتی پول لباسش رو نداشت. گفتم لباس. هر سال که برای عید لباس می‌خریم عذاب وجدان می‌گیرم. هر چی لباس گرونتر عذابم بیشتر. حس آدم‌های بیشعوری رو دارم که لباس گرون می‌پوشن تا به بقیه پز چیزی رو بدن که دارن. می‌ترسم وقتی دارم رد می‌شم یکی لباسم رو ببینه و دلش بخواد.

شاید این توجیه کنه چرا همیشه آروم از یه گوشه راه می‌رم و به زمین زل می‌زنم. نمی‌خوام غرور توی چشمام باشه. نمی‌خوام که آدمی باشم که ازش بدم میاد. اما هر بار که پیاده راه می‌رم مردم رو می‌بینم. شوخیاشون. اخلاقاشون و رفتاراشون و متنفر می‌شم از زندگی و زنده موندن.

نمی‌دونم اون قدیما چطوری بوده آیا همین اندازه اوضاع داغون بوده؟ نمی‌دونم. اما یه روز کم آوردم و بیخیال زندگی شدم. مث شوخی بود! یه شوخی جلف و مستهجن که پسرای لات توی خیابون می‌کنن؛ زندگی رو می‌گم!‌شوخی‌ای از این جلف‌تر سراغ نداشتم. پس اون کار ممنوعه رو کردم و این شروع داستان بود.

فهمیدم زندگی هیچ آدمی برای کس دیگه‌ای ارزش نداره. فهمیدم عشق و محبت مفهومایی هستن که ساختیم تا دنیا قشنگتر دیده بشه. اما اینا فقط یسری حرف قشنگ بودن. وقتی زندگیت داره چیکه چیکه از بدنت خارج می‌شه تعجب می‌کنی چه مفاهیمی مهم و چه مفاهیمی بی‌ارزش می‌شن. می‌فهمی توی زندگی واقعا چی مهمه و چی یه شوخی مسخرست.

هوم. حرفم این نبود. ببخشید که کش می‌دم حرفام رو همش. وقتی یسری حرفا رو با خودتم نزنی وقتی شروع می‌کنی به گفتن همشون بی‌نظم ترتیب می‌ریزن بیرون. با همه این حرفا من هنوز هم حس می‌کنم یه ثانیه از بقیه عقبم.

اون یه ثانیه‌ای که مردم باعث می‌شه این فکر رو کنم.
موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۲۶
علیرضا عسگرپور

نظرات  (۱)

زندگی گردن یک ذرافست 
هست بیوده دراز 
که اگر کوتاه بود 
از چمن نیز توان خورد و نمرد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی