ایملادریس

آخرین خانه ی دنج شرق دریا

دره ی پنهان ایملادریس یا آن طور که دیگران می شناسندش، ریوندل!
شهر شهر الف های برین است. مردم آزاد و خردمند و دوست دار هنر. الف ها همه دستی در بزرگی دارند. بزرگان دانش، بزرگان عقل، بزرگان جنگ، بزرگان شعر و بزرگان عشق..
یک الف باید عاقل باشد و سالم و مهم تر از هر دوی آنها عاشق

آخرین مطالب
نویسندگان

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است


- جهان دگرگون شده..
در آب حسش می کنم.
در زمین..
در باد!

-می دانم بانوی من.. من دلتنگتان هستم. این روزها همش به یاد شما هستم، به یاد مصیبت هایی که بزرگترین بانوی جهان دید.دلم خونست.. می شود با شما گریه کنیم؟! دلم خون ست مادر!

اگر داغ شرطست ما دیده ایم..
اگر دل دلیل است آورده ایم..
گواهی بخواهید
اینک گواه:
همین زخم هایی که نشمرده ایم!
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۴۰
الروند نیم الف

ایوان ریوندل


منم و خودم و ایوان ریوندل و فکرهای بسیار.. بسیار بیشتر از بسیار! من در طی سالیان کم شمار عمرم چیزهای زیادی یاد گرفتم، یک سری هایشان را هم خودم در واقع کشف کردم.. به آنچه که به من رسیده بود اندکی اندوختم ولی هنوز جاده بسیارست برای رفتن و آموختن و کشف کردن و دانستن. یک گوشه ای از راه هم می رود سمت یاد دادن.. اینها حالا مساله ای نیست.


چطور باید بیاموزم؟ از که چه بیاموزم؟

شما هم بدانید که ما الف ها مخلوقات عجیبی هستیم. سریعتر یاد می گیریم و دیرتر فراموش می کنیم اما بعضی موارد در حیطه ی یاد گرفتن قرار نمی گیرد، باید زندگیش کرد. باید تجریه کنی تا بیاموزی! که اگر نبود من می توانستم عشق ورزی را از برادر بزرگترم الروس بیاموزم! می توانستم بنگرم و از کارهایش منم علمی بیاندوزم..


عشق ورزی های او جالب توجه بودند و البته که هستند. در این یک مورد کارش درست است. او در هر چیزی که بتواند دنیا را آباد کند کارش درست است. یک روزی راهی که او می رفت از راهی که من می روم جدا شد، اما من در قلبم سخت به او چنگ می زنم که مبادا نیمه های قصه برادرم در دلم گم شود.


داشتم می گفتم که او راه و رسمش را بلد بود. اگر می افتاد هم بلند می شد، اگر می شکست هم دوباره قدم علم می کرد. این اطراف خیلی ها نتوانستند راه او را بروند. بلند نشدند، سالیان سال دور خودشان چرخیدند.. گیج می خوردند! اما الروس ما از تباری والاتر بود! بلند شد. حتی من فکر می کنم که به تنهایی بلند شد. به کسی حرفی نزد، کمک نخواست. اگر هم گاهی چشم و دلش خیس از اشک بودند کسی ندید.


اما من فهمیدم. من داستان تابلوی روی دیوار را می دانستم. من.. الروند نیم الف، هیچ گاه همدرد بدی نبودم.. آن زمان کوچکتر از این حرفها بودم اما حواسم بود. با این حال الروس پیش از آن که من بخواهم کاری بکنم خودش سر پاهایش ایستاد. دنیا با او مهربان بود.


ندایی هم در پس ذهنم می گوید که او همیشه خوش شانس تر از ما الف ها بوده. دنیا همیشه با اون مهربان تر بوده. بخت با او یار بود که عشق سر راهش نشسته. اما می گویم مگر می شود؟ دنیا برای هیچ کسی رام نمی شود مگر این که راهش را بلد باشی، باید بدانی چطور.. من نمی دانستم!


من نمی دانم! راه و رسم های عشق را نمی شناسم پس او هم مرا نمیشناسد.. من به یک راهی می روم و او هم به راه دیگر. هر دوی ما هم بزرگتر از آنیم که دیگری بتواند مجبورمان کند. او جوهره ی عشق باشد و من پادشاه عقلای الف و خب خودتان ببینید، به یک سو نمی توانیم برویم.


گاهی فکر می کنم این بی عرضگی های من در عشق گریبان نولدور را گرفته.. من زیاد فکر می کنم. منم و این شهر آرام و این ایوان زیبا و افکاری حد و مرزی ندارند. فکرست دیگر!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۵۰
الروند نیم الف