در میان ورق های کتابها.. نسیم نوبهار ریوندل و صدای آبشار پر خروش میان شهر هم من می توانم صدای پایت را تشخیص بدهم. صدای خرامیدنت در راه پله ها و تالارهای خانه! نسیم بهاری که از پنجره ها در میان خانه ی الروند می وزد رایحه ی دختر خانه را بر می دارد و مثل آواز صلح در میان کوچه ها می چرخاند..
.. و می دانی دخترم، مردم شهر به شاهزاده خانمشان افتخار می کنند!
همه دلشان خوش است به این که تو در این کوچه ها بدوری و باد میان موهای به رنگ شبت بوزد و غم ها و رنج های هر کسی با دیدن تو به آرامش تبدیل شود.. برای پدر که حداقل این گونه است عزیزکم. همین که تو اینجا باشی کافیست. این که تو در شهر پدرت بمانی و هر بار ستاره ی شامگاهان طلوع کند و نور از شاهدخت الفها بگیرد کافیست.
وجودت کافیست!
می دانی.. یک روز من شال و کلاه می کنم و می روم. نه به لنگرگاه های خاکستری.. نه برای رفتن به سوی وعده هایی که آن یگانه داده.. شال و کلاه می کنم و می روم یک جایی که دستم به دامن بزرگ بانوی جهان برسد. بانو را که ببینم جلویش می نشینم و تمام دردهایم را به او می گویم. اشک می ریزم و می گویم..
از شما مردمان اهل زمین برایش می گویم، هرچه که کردید، می گویم که مثل او من هم از مردم زمین دل خونی دارم. به او می گویم که مثل خودش که هر روز می رفت و در خانه های شهرش را می زد تا مردم بیایند و حامیش شوند، من هم رفتم به دنبال شما مردم که بیایید و حمایتم کنید. به آن بانو می گویم که اگر شما بیش از 9 نفر یار پیدا کردید من هم از این خلق بیش از این یار پیدا کردم!
بعد از بانو می پرسم که چرا نامردمان آن شهر را نفرین نکرد؟ آیا حقشان نبود که ایلوواتار شدید و قهار نسلشان را از روی زمین بردارد؟ حقشان بود بانو.. به نور با عزت تو که بزرگترین زن جهانی حقشان بود.. باید آتش در قلبشان می افتاد، شب ها می سوزاندشان و روزها می سوزاندشان.. لحظه لحظه ی زندگیشان باید تلخ و زهر می شد!!
راستی بانوی نور.. نفرینشان نکردی ولی بخششت که شامل حالشان نشد. فراموش نکردی روزی را که آن دو به خانه ات حمله کردند، بی حرمتی هایشان را فراموش نکردی. بانو من هم دیشب را فراموش نمی کنم، فراموش نمی کنم کسانی که به خانه م حمله ور شدند!
بزرگ بانو از آنها به تو شکایت می کنم..