همانند یک رویا
می دانی.. یک روز من شال و کلاه می کنم و می روم. نه به لنگرگاه های خاکستری.. نه برای رفتن به سوی وعده هایی که آن یگانه داده.. شال و کلاه می کنم و می روم یک جایی که دستم به دامن بزرگ بانوی جهان برسد. بانو را که ببینم جلویش می نشینم و تمام دردهایم را به او می گویم. اشک می ریزم و می گویم..
از شما مردمان اهل زمین برایش می گویم، هرچه که کردید، می گویم که مثل او من هم از مردم زمین دل خونی دارم. به او می گویم که مثل خودش که هر روز می رفت و در خانه های شهرش را می زد تا مردم بیایند و حامیش شوند، من هم رفتم به دنبال شما مردم که بیایید و حمایتم کنید. به آن بانو می گویم که اگر شما بیش از 9 نفر یار پیدا کردید من هم از این خلق بیش از این یار پیدا کردم!
بعد از بانو می پرسم که چرا نامردمان آن شهر را نفرین نکرد؟ آیا حقشان نبود که ایلوواتار شدید و قهار نسلشان را از روی زمین بردارد؟ حقشان بود بانو.. به نور با عزت تو که بزرگترین زن جهانی حقشان بود.. باید آتش در قلبشان می افتاد، شب ها می سوزاندشان و روزها می سوزاندشان.. لحظه لحظه ی زندگیشان باید تلخ و زهر می شد!!
راستی بانوی نور.. نفرینشان نکردی ولی بخششت که شامل حالشان نشد. فراموش نکردی روزی را که آن دو به خانه ات حمله کردند، بی حرمتی هایشان را فراموش نکردی. بانو من هم دیشب را فراموش نمی کنم، فراموش نمی کنم کسانی که به خانه م حمله ور شدند!
بزرگ بانو از آنها به تو شکایت می کنم..