ایملادریس

آخرین خانه ی دنج شرق دریا

دره ی پنهان ایملادریس یا آن طور که دیگران می شناسندش، ریوندل!
شهر شهر الف های برین است. مردم آزاد و خردمند و دوست دار هنر. الف ها همه دستی در بزرگی دارند. بزرگان دانش، بزرگان عقل، بزرگان جنگ، بزرگان شعر و بزرگان عشق..
یک الف باید عاقل باشد و سالم و مهم تر از هر دوی آنها عاشق

آخرین مطالب
نویسندگان

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

آخرین شاهزادگان نولدور!

در خلقت پدیده ها هر کدام را حدی باشد مگر نیکی.. چه هر چیز را هر چقدر دنبال کنی و ردش را بیابی به منتهایی می رسد مگر نیکی که بسیار زود به منتهایی بی منتها می رسد که آن یگانه خداوند نیکست و نیکی ـش بی پایان. چه اگر بد بود یا نیکی او محدود می شد جهان را دگرگونه میافتی. آن هم نه رنگی از زیبایی، به گونه ای می شد که هرگز نمی پسندی!

از این رو شما هر دو، نیکی را در کنار خرد و عقلتان بنشانید که شهبانویی برازنده برای پادشاه روانتان باشد. بد بودن و فقدان نیکی در کار ملکه، ملک را به زوال می راند.

و البته که روزی شاهزادگان باید ملکه ای برگزینند. ملکه ای را که عاشقش هستند. اما فقط عشق برای الفها کافیست؟ باورش نکنید..

دختران سرزمین میانه، از الف های نولدور باشند یا تله ری یا سیندار یا حتی الفهای جنگل.. یا حتی اگر از انسانها و شایدم دورفها. تفاوت اندکست. آنها محتاج توجه اند. محتاج کسی هستند که کلام شیرینی برایشان داشته باشد و دستی پر از نوازش و آغوش های پر محبت و هر چیز دیگری از این دست که گاه از نیکی دورست.

واضحست که شهبانو لیاقت این ها را دارد. اما هرکسی می تواند ملکه باشد؟

فرمانروایان آینده ی ریوندل!
زمانی که شما شیرین سخن و نوازشگر و نازپرور باشید هر کسی می تواند عاشق شما باشد. هر کس را بخواهید می توانید وارث تخت مادرتان کنید، حتی اگر رفتار و گفتارتان سراسر فریب و دروغ باشد.

اما.. آیا آن نیکی بی منتها که شما را آموختم این بود؟ آیا هرکسی لیاقت سریر کلبریان را دارد؟ هر کسی می تواند صندلی بهترین مادر را تصاحب کند؟

شما شاهزادگان ایملادریس حاضرید برای عشق از نیک خصال بودن یک الف دور شوید؟ حدش کجاست؟ بهایش چیست؟

به این سوال ها فکر کنید که حالا منم با شما به تفکر نشسته ام...
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۴۷
الروند نیم الف

حالا ویلیا را ملاقات کنید. جوهره ی باد! یکی از آن چیزهایی که من خودم انتخاب نکردم ولی به من سپردنش. امانت بزرگ و قدرتمند من و نشانه ی پادشاهی:

باد امروز پر از سرما و ملول از حضور خورشید، در کوچه های این شهر به دور من می پیچید و در آن میان گویا ویلیا فریاد می زد: "علیکم الامانة"  و در میان باد و آفتاب و برف به جا مانده، دگر بار مرزهای زمان شکست.

پسرکی جلوی در مدرسه ایستاده بود. برف دورش را گرفته بود و باد سردی می وزید. زیپ کاپشنش را تا آخر بالا کشیده بود و کوله پشتی اش به شکل نا متعادلی از او آویزان بود. کفشش را روی برفها می کشید و به در بسته ی مدرسه نگاه می کرد. در دلش آشوب بود. پس چرا کسی نیامد؟

همه رفته بودند و فقط او مانده بود که کسی سراغش را نگرفته بود. چرا کسی نیامد؟ چرا پدر دنبال شاهزاده اش نیامده.. مادر چرا دنباله ی کوچکش را فراموش کرده؟ واقعا او را رها کرده بودند؟ واقعا کسی او را دیگر دوست نداشت؟ اما او هنوز پدر و مادرش را دوست دارد، بازتاب نور خورشید روی موهای براق مادرش را یا درخشش خورشید در چشمان پدر ِ پادشاهش! واقعا اینقدر بچه ی بدی شده بود که دیگر دوستش نداشتند؟

 

اما پسرک دلش برای خانه تنگ شده بود.. برای ناهار خوردن دلش ضعف می رفت و البته که شیطنت کردن را فراموش نکرده بود.

 

همینطور پایش را به برفها می کشید و فکرهای کودکانه ش را در سر می پروراند.. این فکرها اگر به گوش پدرش می رسید از خنده روده بر می شد. پدر ِ نصیحتگر ِ آرام ـش!

-        الادان.. جناب شاهزاده! :) تو بزرگ می شوی و دنیا هم بزرگ می شود و به همراه آن ها مشکلاتت بزرگ می شود ولی پسرم بدان همیشه و همیشه.. در مقابل هر مشکلی بزرگترانی هستند که اگر سخنی از این مشکل بشنوند، خنده امانشان را می برد!

مشکلات همه کوچکند و این که تو در مقابلشان چقدر کوچک یا بزرگ باشی راهگشاست، این را همیشه به یاد داشته باش! باشد که ستارگان راه پیش رویت را روشن سازند!

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۲۱
الروند نیم الف
بیچاره تو.. یا نمی دانم، شایدم توی خوشبخت! به من گفته بودند "هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند" به نظر تو ممکنست حقیقت داشته باشد؟ چه خوب می شود که حقیقت داشته باشد. اینطور حداقل می دانی چرا زجر می کشی. می دانی چرا می گریی، چرا نمی خندی.. می دانی که احتمالا آن یگانه هنوز هم تو را دوست دارد. برخلاف تمام موجودات دیگر..

می دانی.. تقدیر این بوده، به تو گفته بودند، گله و شکوا نکن.. این فقط یک بازیست پادشاه، تمام می شود، به خودش قسم تمام می شود! زود هم تمام می شود. طاقت داشته باش مرد. تو پادشاهی مثلا! آه آره.. همین یک مثلا را هنوز داری. خدا لعنتت کند مرد تو پادشاهی. بلند شو و به فکر مردمت باش. برخیز و یک فکری بکن. این همه مردم به خاطر توی سست بنیه ی مریض ضعیف در حال زجر کشیدند.

برخیز پادشاه.. اشکهای احمقانه ت را پاک کن! ویلیا را در دست کن و  باد را صدا بزن. به نام مرد تنهای پنج تن.. همو که پادشاه توست. برخیز به نام شاه شاهان الف. برخیز و به پند میثراندیر عمل کن. به پادشاه توسل کن و مردمت را حفاظت کن. سواران سیاه تا پشت رود رسیده اند، اجازه نده کسی عبور کند. گدار ریوندل را آزاد کن.. یخ های هیتایگلیر را صدا بزن تا آب رود بیاید و هر شیطان سیاه روی پست خونخوار را بشوید.. بشوید.. بشکند و خرد کند و به دریا بیاندازد!

پادشاه.. این اولین و آخرین کار توست، راه از اینجا به سمت لنگرگاههای خاکستری باز می شود. برخیز و کوله بارت را جمع کن. همه رفتند.. هنوزم شبها که دلت می گیرد به ایوان می روی، گلهایی که به یاد الوینگ کاشته ای نگاه می کنی، به رز سرخی که در گلدان در حال پژمردنست نگاه می کنی.. رزی که با آن عمرت پایان می یابد، به یاد کلبریان!

برخیز! برو اینن که آزاد شود راه تا لنگرگاههای خاکستری بازست. امروز به مرگت ختم نمی شود اما هنوز برای رفتن به سوی دریا امیدی هست. برخیز شیاطین موردور را تار و مار کن. وقت تنگست به زودی خورشید و ماه را از والینور دنبال می کنی!

پادشاها.. برخیز!
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۳۳
الروند نیم الف

در داستانهای نیمه تمام گفته اند که الروند نیم الف و لشگری از الفهایی که همراهش بودند به دفاع از شهر باستانی الفها، اره گیون، در مقابل شیطان برمی خیزند! اما لشگر الفهای الروند اندک بودند و سپاه اورکهای سائورون بسیار، پیروزی های الروند نیم الف چشمگیر نبودند. فرمانده ی الف از اره گیون عقب می نشیند و شهر به دست دشمنان می افتد.


آه از شهر و الفهای آزاده ش و جواهرات و نیروی خیری که در آنجا به خاک و خون کشیده شدند. نیروی دشمن چه بسیار و چه قدرتمند بودند و الفهای باقی مانده چه ناتوان و پراکنده..


الروند نیم الف و گروهش در میان کوهستانها به عقب می روند و در آنجا به دره ی امن می رسند. دره ی پنهانی که در تقدیر ایلوواتار وجودش محاسبه شده بود. خانه ی امنی برای روزی همچون امروز! الروند و همراهانش در ریوندل پناه می گیرند در حالی که در کوره راه ها و دامنه های اطراف لشگر عظیمی از اورکها به محاصره ی دره نشسته اند و به خون تک تک همراهان او تشنه اند!


اما دره ی ریوندل نه آن روز به دست گله ی اورکهای وحشی افتاد و نه هیچ روز دیگری و نه حتی نه سوار سیاه موردور توان ورود به آن را داشتند. که این شهر شهر امن الروند نیم الف و مامن مومنین ست.


حال اینجا شهر من ست و آن طور که گفته شده بود منم الروند نیم الف! مهم تنها همین ست و من هیچ یک از مصائب و کابوس های گذشته را به خاطر نمی سپارم، شاید ما.. آن گروهی که پیشگویی شده، گروهی که با سختی های روزگار مانند شمشیر آب دیده می شوند؛.. شاید ما از دست شیاطین گریختیم. شاید فرار کردیم. شاید تک تک مان غم و غصه های بسیار دیدیم. تنها ماندیم هر کدام در یک گوشه، در گنگستان خودمان اراجیف بافتیم. شاید ما در ریوندل حالا محاصره شده باشیم. اما اندکی صبر.. دل قوی دارید، سحر نزدیک است:


در داستانهای نیمه تمام آمده، گیل گالاد پادشاه برین الف و کله بورن لرد بیشه ی لورین. هر دو با سپاهی راه ریوندل را در پیش می گیرند. الروند از دره بیرون می رود و اورکها شکست سنگینی خورده و فرار می کنند. آنگاه الف ها راه موردور را در پیش می گیرند و ...


اندکی صبر.. سحر نزدیکست!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۲۸
الروند نیم الف