ایملادریس

آخرین خانه ی دنج شرق دریا

دره ی پنهان ایملادریس یا آن طور که دیگران می شناسندش، ریوندل!
شهر شهر الف های برین است. مردم آزاد و خردمند و دوست دار هنر. الف ها همه دستی در بزرگی دارند. بزرگان دانش، بزرگان عقل، بزرگان جنگ، بزرگان شعر و بزرگان عشق..
یک الف باید عاقل باشد و سالم و مهم تر از هر دوی آنها عاشق

آخرین مطالب
نویسندگان

۲۶ مطلب توسط «الروند نیم الف» ثبت شده است

حالا شور و شوقتان رفت؟ آن شور و شوقی که داشتید تا مرا نجات بدهید، آنقدر مشتاق بودید و علاقه از بند بند وجودتان به بیرون می جوشید که حتی من هم فکر کردم همین حالا دنیا را برای دگرگون و زیبا می کنید اما شما با آن شور و شوقتان چه کردید؟ با آن همه لبخندهایتان و اعتماد من چه کردید؟ فقط دنیای مرا به هم ریختید، از خانه ام تبعیدم کردید، درخت روی تپه ی مرا سوزاندید و این ها فقط ظاهر داستان است.


با من چه کردید!؟


درد سر، درد روح، درد قلب، استخوانهای بودن من از دست شما درد می کند. من گفتم، قبل از این ها به شما گفتم که کاری نمی کنید غیر از ویران کردن همه چیز، گفتم که خیری در کارهای شما نیست. مرا باور نکردید..


اما من فراموشم نمی شود. گفته بودم که خاطره ها در قلب ثبت می شوند و قلب من همیشه برای این خاطره ثبت کردن ها هشیارست. و فراموش نمی کنم اشتیاقتان درخششی از صداقت داشت که من عقلم را رها کردم. فریب شیاطین را خوردم. ساده لوحانه فکر کردم که... آه! چه ابلهانه فکر کردم و چه شد!


اما حالا کجا رفته اید؟ به دنبال کمک کردن هستید هنوز.. نه!؟ چه خوب کمکم کردید، یقینا خودم نمی توانستم چنین بلایی به سر خودم بیاورم، کمک بزرگی کردید الحق و الانصاف.. دست مریزاد بچه ها! ویران کردید و کندید و سوزاندید و رفتید، من همین را برایتان پیشگویی نکرده بودم؟ نگفتم که خرابش می کنید و بعد به زندگی خودتان برمیگردید و فقط رنج و عذاب برای من می ماند و لعنت خدا بر "درک می کنم" های دروغین شما دو نفر!


درک نمی کنید، زندگی خودتان را دارید، مثل آمریکایی ها شاد باشید، به بام بروید، با چیزهای خوب زندگی لبخند بزنید و من نمی بخشم شما را.. نمی توانم بگذرم! 


من تنها و آواره شدم. کوچ کردم، افسرده و نالان.. از فرق سر تا نوک پا یک سره درد شدم و تحمل کردم و بغض..! من سوختم و شما راحت باشید. امان از آن ناله های همدردیتان و سخنان ترحم آمیز و البته دروغتان. من که گفتم دوستی شما خاله خرس وارست و چقدر که حرفایم درست است و خودم بی توجه م! مگسی که بی دردسرتر از این حرفا بود را خواستید با ضربت سنگ بکشید و شاید ناآگاهانه مرا کشتید.. شاید!


من می دانستم دیو فقط روزی خوبست که برای همسایه باشد اما فریب دو روز خوش دنیا را خوردم. دیو برای دیگران خوبست، دیو در کتاب می تواند آدم شود و چرا من این ها را پشت گوش انداختم؟! چرا فریبم دادید و فرار کردید؟ ما را به خیر تو امید نبود، فقط چند لحظه ای غافل شدیم!


بیچاره من! بیچاره درخت من! بیچاره من! بیچاره....

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۲ ، ۲۳:۲۶
الروند نیم الف

من چرا به اینجا آمدم!؟ که نباشد.. حتی حرفی از آن، از وجود عشق، از خاطرات عاشقانه، خیالپردازی های عاشقانه و هرچیز دیگری که طعم عشق بدهد یا رایحه ای همچون آن غم انگیز داشته باشد! من حتی دیگر نمی خواهم خواب ببینم، هر خوابی که این گونه معطر و طعم دار شده باشد.


من گفته ام الف ها باید عاشق باشند و من به عنوان یک پادشاه الف چطور نمی توانم عاشق باشم؟ این دنیا باید جواب شما را بدهد. من از عشق می ترسم، دوستش نمی دارم.. حضورش را حتی تاب نمی آورم ولی نمی توانم عاشق و عاشق وار نباشم. حتی وقتی ترانه ای عاشقانه بشنوم می بینی که با همه ی نفرتم از عشق و عاشقانه های این دنیا ناگهان غرق می شوم.. چشمانم کدر می شود و روحی که به آنها نور و فروغ می دهد پرمی کشد و می رود.


به دور دست ها می رود.. با او می رود! به آسمان.. به خانه ی قبلی نزد سدره المنتهی، نزد تک درختی که خانه ی فرشته ای بود. فرشتگان، رفقای دیرین من، والار واقعی.. تقریبا روزی یک بار به او می گویم که دلم برایش تنگ شده.. به ارو، به ایلوواتار، آن یگانه خدای جهان! من دلم برایش تنگ شده و می خواهم برگردم همانجا که بودم. لا به لای شاخه های درختم با هیبت فرشته واری که پیش از انسان شدن داشتم. می خواهم همان فرشته بمانم و دیگر تن به عشق ندهم.


یک نفر می گفت شانه هایش برای برداشتن بارها خیلی شیبدارست! ای ارو! شانه های منم برای برداشتن برا عشق خیلی نامناسبست.. دیگر در توان من نیست اینجا بمانم و فکر کنم که چه شد، چه خواهد شد!؟ من حتی نمی دانم که باید به درگاهت برایش دعا کنم یا نه. تو ای ارو هیچ گاه درخواستی از درخواستهای شاه الف را بر زمین نگذاشته ای، هرچه خواستم تو مخالفت نکرده ای.. این که عشق نیست شاید تقصیر من باشد آخر من هیچ وقت آن را از تو نخواستم ولی اگر بخواهم و برای اولین بار بگویی نه چه؟!


ارو من را برگیر به دست خودت و ببر! من دل تنگ تو هستم، فراموشم می شود هرچه در این دنیاست فقط مرا ببر! مرا به نزد خود بخوان ارو.. ای یگانه.. ای خدا!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۲ ، ۲۲:۴۳
الروند نیم الف
سنگ آبی کوچک آرامش بخش.. دختر لاجوردی!

عزیز دل پدر! میثراندیر و گلورفیندل می دانند پدر برایت چه خوابها دیده.. برای وجود دخترکی همچون تو باید خواب ها دید، تمام روز و شب را باید در رویای تو بود باباجان.. تمام روز و تمام شب، همیشه، گاه و بی گاه! چون تو دختری کجا برای پدر دیگری در این عصر زاده می شود؟ ستاره ی شامگاهان الفها، نور چشم مردم باورمند..

جان پدر! چه کسی می داند که حضور تو بلاهای زمین را دور می کند؟ چه کسی می داند که وجودت آرامش مرد تنهاییست که شاه برین الفهای زمینست. عزیزترین پدر، گنبد ستارگان و هفت آسمان و تلالوی قدرتمند همه ی آن ها را به من هدیه کردند در وجود تو..

عزیزکم همه ی الفها و مایار و ایستاری و دون اداین شاهدند که در میان الف های باقی مانده هیچ کس مانند پدر تو در زندگی اش رنج نکشیده، این همان دلیلیست که ایلوواتار به خاطرش تو را به زمین فرستاد. آرامش در چشمان معصوم و موهای به رنگ شب تو در زمین متجلی شد و باور کن من به اندازه ی کافی به رفتنم و تنها ماندنت فکر می کنم.. 

لاجورد آسیب پذیر من!
تو پرنسسی بودی که در دره ی امن و امین ریوندل به دنیا آمدی و سرزمین لورین هم شاید امن تر از اینجا باشد ولی جان پدر.. روزی پرنسس تو شهر الف باید ملکه ی سرزمین های وسیع باشد، سرزمین وسیعی که به آن اندازه که تو عادت داری امن نیست. آغوش مادرت که سالهاست رفته ولی ان روز آغوش پدر را هم دیگر نداری و خودت باید پناهگاه دیگران باشی.. مثل مسجدی لاجوردی که مایه ی آرامشت جهان حضورت را آرزو کند.

تنها دخترم.. شاهزاده ی من.. پدرت همیشه عاشقت بوده حتی قبل از آمدنت و بعد از آن هم همیشه پناه اشکت است.. نبینم روزی را که گریه کنی و به آغوش پدری که نیست تا بپرسد "هنوز هم عشقت هستم؟" محتاج شوی و نیابی!

پدر همیشه هست تا بشنود پاسخ پرسشش را از تو.. حتی بعد از رفتنش از زمین.. هنوز هم عشقت هستم بابا؟
۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۲ ، ۲۳:۳۵
الروند نیم الف

ریوندل هر روز خلوت تر از پیش است. الف ها به اندازه ی کافی جنگیده اند. دیگر به نظرشان ستاره ها در آسمان سرزمین میانه دور و کم سو می رسد. کم کم دارد روزهایی می رسد که فقط من بمانم و کوچه های خلوت این شهر. کوچه هایی که هر چقدر که بخواهی می توانی در سکوت و خالی بودن مطلقشان گریه کنی و کسی تو را نبیند.


سالیان سال اینجا مانده اند، سائورون را تحمل کردند. کور سوی ستارگان را در آسمان ابری تاب اوردند و در غم از دست دادن هم قطارانشان شکیبا بودند. حالا من می توانم بگویم نروید؟ بگویم به خاطر چه نروید؟ به خاطر من نروند؟! ارباب پیر و فرسوده ی این دره سالهاست که که کمرش از نبود ملکه ی الفها شکسته.. ملکه ای که به دست پلید اورک ها افتاد.. آه اما جای داستانش اینجا نیست.


نمی دانم تا به حال جایی دیده اید یا که شنیده اید یا نه.. اما شهر خالی غمناک ترین جای دنیاست. من می دانستم از روزی که این شهر را بنا کردم. می دانستم بالاخره روزی می رسد که الفها باید بروند. من هم باید بروم.


نمی دانم می دانید یا نه.. ولی بالاخره یک لرد هم که باشی، از نوع الفش و با خرد و بزرگوار و نژادی والا باز هم نیاز داری که دیگرانی کنارت باشند.. از الف و انسان و مایار گفته تا هابیت حتی..


من این گونه این شهر را تاب نمی آورم.. فرودو که حلقه را در آتش بیاندازد من هم می روم. می روم و از این نامردمی و تنهایی در سرزمین میانه خلاص می شوم. می روم و با شادمانی می خوانم که کلبریان و مادر و پدرم با آغوشی باز منتظر من هستند. کسانی که به من علاقه دارند. آرون و الدان و الروهیر هم راه زندگی خودشان را بدون من پیدا می کنند. گلورفیندل راه نشانشان می دهد.. یا ارستور.


من این گونه خالی دارم تلف می شوم در شهر بی نظیرم و این انصاف نیست.


انصاف نیست!

-----------------------------


پ.ن: انصاف نیست که 180 صفحه نوشته هایش را بخوانی و هی غضه بخوری که چرا چیزی به تو نگفت؟

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۲ ، ۲۱:۴۸
الروند نیم الف


حالا کجایی گاندالف خاکستری؟ 

در شایر آتش بازی می کنی و با هابیت ها پیپ می کشی؟

یا با دورفها رفته ای؟ سفری دور و دراز پرمخاطره و صد البته جاه طلبانه!

چه کار می کنی زائر خاکستری؟! راستی می دانی چرا ما الف ها به این اسم می خوانیمت؟

تو سواری هستی که هیچ وقت آرام نمی گیری گاندالف.. تو هیچ وقت یک جا بند نمیشوی ملونی..

گاندالف حالا کجایی؟ هنوز هم به زیارت می روی؟ یا در میدان های جنگ بی مهابا آتش بر سر دشمنان می ریزی؟ 

ناریای آتشینت پر نور باشد و عصایت راه امید را باز کند دوست قدیمی. هرجا که هستی و هرجا که می روی و هر کار که می کنی امیدوارم والار نگهابانت از سایه های موردور باشند.

 

می دانی گاندالف تو گاهی بدجوری خودت را گیر می اندازی اما یادت هست که الف بانوی نورانی ما، گالادریل چه گفت؟ هر وقت که بخواهی برای کمک آماده ایم ملونی.. گوایهیر، ارباب عقابان را یادت هست؟!

 

هر وقت که برگردی به ایملادریس خانه ی توست..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۲ ، ۱۶:۳۱
الروند نیم الف

دره ی امن و پنهان ریوندل را در میان کوه ها وقتی خواهی یافت که دست تقدیر و خواسته ی حاکم شهر باشد. در واقع هیچ وقت این دو خواسته ای برخلاف یکدیگر ندارند. اگر ارشد شهر بخواهد دست تقدیر تو را به شهر الف ها راهنمایی می کند و اگر دست تقدیر تو را تا به دروازه های رسانده باشد، ارشد تو را می پذیرد.


من نمی دانم چطور از این شهر برایت تعریف کنم. باید ببینی خودت تا بدانی.. مثل شهری می ماند که در رویای نسل های متعدد بشر همواره وجود داشته، مدینه ی فاضله ای که راجع به آن کتاب ها نوشتند و نظریه ها پرداختند ولی هیچ کدام نتوانستند که چیستی آن را بگویند.


نمی شود با زبان علمی چیزی از شهر پنهان گفت. با زبان منطق هم نمی شود.. آخر هرچه باشد عقل های جزئی به یک عقل کل راهی نمی یابند و شهری که خدا در کوچه هایش بوزد و در رود ها و آبشارهایش جاری باشد و چشم مردم شهر غیر از او را نبیند این گونه می شود.. از چشم ها و ذهن ها دور می شود. پنهان می شود و امن و بسیار بسیار زیبا..



از علفزارهای مرتفع، کوهپایه های سرد و جنگلها و رودهای اطراف راه های مختلفی به سوی ریوندل وجود دارد. تو از کدامشان آمده ای؟ سر راهت چه چیزها دیدی؟ حالا که دست تقدیر یا خواست پادشاه برین الف ها تو را به این جا کشانده از هر طرف که رسیدی به ریوندل خوش آمدی.. زشتی ها و زیبایی های این راه را فراموش کن که آرامش بهشت مخفی تمام خاطراتت را دگرگون می کند.

 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۲ ، ۱۳:۰۷
الروند نیم الف