به نام کلبریان، به نام عشق
شاهزاده خانم!
امروز در ریوندل پاییزی قدم می زدم.. در همان میدانی که بیش از همه دوستش دارم با آن درختهای چنار بزرگ و پرتعدادش. برگهای زرد روی چمن های سبز را تماما پوشانده بودند. از آن لحظه هایی بود که دلت می خواهد بروی وسط برگها بدوی و پایت را روی چمن ها بکشی و برگهای زرد در اطرافت پخش شوند و بخندی و بخندی و بخندی!
اما شهبانوی الف، خنده بی تو معنا ندارد چه برسد به این ها.. و من چه بگویم از نبودنت، چه بگویم از ندیدنت..
***
شاهزاده خانم!
ریوندل مطلقا خالیست.. دلم در این تنهایی غمگین است و کاریش هم نمی توانم بکنم. روزهاست که کسی سخنان من را نمی شوند. برای خودم مانده ام و به این فکر می کنم که تو واقعا کجایی؟ !
شاهزاده خانم!
اینجا دیگر زمستان رسیده و سرمای هوا در رقابتست با دل یخ بسته ی من.. اولین روز از ماه خداست و من اینجا منتظر نشسته ام برای برف، برای تولد.. یا برای عشق، یا شاید هم تو!
دختر بیشه ی لورین، کدامتان زودتر می آیید؟