ایملادریس

آخرین خانه ی دنج شرق دریا

دره ی پنهان ایملادریس یا آن طور که دیگران می شناسندش، ریوندل!
شهر شهر الف های برین است. مردم آزاد و خردمند و دوست دار هنر. الف ها همه دستی در بزرگی دارند. بزرگان دانش، بزرگان عقل، بزرگان جنگ، بزرگان شعر و بزرگان عشق..
یک الف باید عاقل باشد و سالم و مهم تر از هر دوی آنها عاشق

آخرین مطالب
نویسندگان

بسیارند چراهایی که هرگز به دنبال جوابشان نرفته اید. بسیارند سیب هایی که از درخت افتاده اند و پرسشی در وجودتان نجنبیده.. نسل و نژاد شما نسل ندانستن و نپرسیدن و در بی فکری سرگردان گشتن است. اگر از میان آدمیزادگان سوالی برخیزد مایه ی شگفت ست و چه کم است تفکرات شما انسانها که به پاسخی صحیح برسد و گاه چه جواب های ترسناکی به ذهنشان می رسد. گاه حتی می توان ارو رو شکر گفت که شما به دنبال دانستن و رشد کردن نرفته اید!


* دنه تور کارگزار مرد دانایی بود، نه بسیار دانا اما در میان واپسین زادگان از دانایان بود. اما "انسانها ضعیفند!" دانایی دنه تور بلای جان او شد، جسارتش در استفاده از علوم فراتر از خودش او را هلاک کرد...

* و پادشاه جادوپیشه ی آنگمار! طمع بیش از حد او برای دانستن جادوهایی فراتر از توان انسانها به کام تاریکی انداختش.. و چه جاهلانه حلقه ای را برای خود برداشت که نمی باید.

* و دهان نامبارک سائورون اعور! سودای سلطنت بر اورتانک را در سر می پروراند و دلش می خواست پادشاه غرب دور باشد. آن قدر از علم و حکمت و جادو در خود انباشت که سر سنگینش را دشمن کوب_گلامدرینگ_ گاندالف سفید، سبک کرد!!


و بسیاری دیگر از ایشان.. تمام این انسان هایی که گمان می بردند بسیار می دانند و هیچ نمی دانستند. قاتل روحشان علمی بود که اندک داشتند و چرایی که هیچ گاه از خود نپرسیدند و نزد کسی از دانایان خاضعانه ننشستند و حکمت نیاموختند. شاید فکرشان این بود که عدد هفت مقدسی دارند یا در تصورشان  رسالات برتر و آرمان ها و جاه طلبی هایی به سبک سرور بالقوه شان ملکور، می دیدند.


حقیقت جهان و خالق ستوده صفاتش هر کسی را حدی معین داشته و کسی را نرسد که پا از حد خود فراتر گذارد و در حق دیگران تجاوزی روا دارد. همانطور که حکیمانی از باستان گفته اند هر کسی را بهر کاری ساختند. گاندوریان و رنجرهای بازمانده از آرنور و دورف ها را سرنوشت به ریوندل نیاورده بود که نظری خلاف واقع ابراز دارند و خلاف رای گاندالف و گلورفیندل و الروند کلامی بگویند.


بورورمیر، ولیعهد و معاون گاندور را اگر اراده ی آتشین بانوی طلا بیشه مانع نبود و صدایش را در ذهن او نکاشته بود. ایزیلدور دیگری می شد و پیش از حضور "اوروک های" حلقه را از حامل آن می دزدید و مصیبتی بر جهان نازل می کرد!


انسانها را نرسد که در چیزهایی که نمی دانند دخالت کنند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۱ مهر ۹۳ ، ۲۳:۴۶
الروند نیم الف

گاندالف عزیز من!

چه دیر زمانیست که تو دروازه های ایملادریس را وداع گفته ای و دیگر تو را ندیده ام ای آتش باز پیر..


صخره ی اختصاصی مان را یادت هست ملونین؟ درد و دل ها و مشورت هایمان.. من و تو مشکلات دنیا را حل می کردیم. 


ما روی آن صخره خندیدیم و گریه کردیم.. آه از تمام آن اشک ها ای سوار سفید.. آه از دلهای خونین دوست عزیزم.


خاطرت هست گاندالف که پسرک نومنوری.. آراگورن.. مادری داشت که از نجیب زادگان انسانها بود. خاطرت هست پیرمرد؟ پدرش را به یاد داری؟ 


آن مرد رفت ملونین.. با همان دردی که گرفتارش بود رفت و این جهان را ترک کرد.


الف های ریوندل روزهاست که برایش سوگوارند و ترانه های دل انگیزشان همه غم انگیزست.. پادشاه غمگین ست، علمدار ایملادریس از او غمگین تر! 


تو نبودی که ببینی گاندالف. نبودی که بشنوی! حداقل نبودی که دمی بر روی صخره بنشینیم و می دانی.. لااقل کمی می ماندی و می شنیدی. جادوگر پیر من حرفهایم دارد در دلم انبار می شود و قلبم دیگر سنگین شده. پاهایم توان کشیدن این بارها را به تنهایی ندارد و از تو چه پنهان که گاهی درون سرم آتشی شعله ور می شود و چشمانم سیاهی می رود..


اما این ها را برای کسی نمی گویم پیرمرد، بگذار آنقدر بسوزد تا همه چیز را خاکستر کند، بگذار قلب من آنقدر سنگین شود که از جا کنده شود.. بگذار که این ویلیا را کس دیگری در دست کند جادوگر. کسی که قوی تر باشد و تک و تنها نشود. کسی بیاید که بتواند شهر را حفظ کند گاندالف.


من دیگر بریده ام ملونین. از طرفی عقل حکم می کند که شرایط را برایش مهیا کنم. امانت هایم را باید به امینی بسپارم.. کسی که حلقه ی باد را تا رسیدن به دست صاحب بعدی ایمن نگاه دارد.


چله ای نگه می دارم که وارث و یا امین از راه برسد و بعد از آن آه جهان سوز یک دل شکسته شاید سوزاندن را از صاحبش شروع کرد. 


قرارمان این بود که با هم به لنگرگاه های خاکستری برویم. آن هم بعد از این که جشنی برای شاهزاده خانم گرفتیم. برای دخترک لاجوردی من.


من اما امیدی ندارم گاندالف.. دیگر در دلم امیدی نیست جادوگر. امیدی نیست.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۱۶
الروند نیم الف

در این دورهای باطلی که حول محور خودم می زنم. در این بی پناهی های هر روزه و وقت و بی وقتم. در این روزهای بی شمار گم گشتگی که آمدند و دلشان می خواهد باز هم بیایند. زیر لب گه گاه، این روز های آخر می خواندم:


رفت آن سوار، کولی! با خود تو را نبرده!


من به پای رفتنت نرسیدم، واپس ماندم، تو رهایم کردی؟ من پای رفتن نداشتم.. کداممان مقصر بودیم؟

تو سوار گریزپای دشت و دمن بودی.. آهنگ سفر در پیش و پس قدمهایت همیشه نواخته می شد. تو زائر خاکستری جاده های بی پایان زمین بودی و من آن پادشاه نشسته بر تختگاه و حبس شده در شهر پشت کپه ی کتابها..  تقصیر از من بود.


سوار بر اسب سفیدت رفتی و من برجا مانده م همچون گذشته، تنها و تنها و رها شده!


میثراندیر! می دانی پشت سر مسافری که می رود بنشینی و نگاه کنی چقدر سوزناکست؟ مسافر جاده ها می رود و در راه پیش رویش کوه و دره و رود می بیند. اما آن که مانده هر جا بچرخد، جای خالی می بیند و باز هم جای خالی می بیند. حال شاید سواری که در دره ها می تازد. هرگاه بادی بر سر تپه ها بوزد یاد ویلیای برادر کند و دعایی کند.


اما آن برادر که ماند، هرجا سوی چراغی ببیند و گر گر آتشی دلش یاد زینب می‌کند. خواهری که آتش به پا می کند حتی اگر مجلس یزید باید، خاکسترش می کند.


و اما آتش فراق هم آتش دیگریست. اینها همه آتش ست، آتش ناریای تو.. آتش خادم شعله ی پنهان، اولورینی که عصا بر صخره کوبید و طلوع آورد و ترول های کوهستان را به سنگ تبدیل کرد.


حالا من در این نبودن مانده ام تنها و مسئولیت دیگران، مسئولیت زمانی که لرد کله بورن می پرسد: tell me where is gandalf? و چه بگویم که بدون گاندالف امیدها به ناامیدی بدل می شود!


پاسخ به بانوی آب گردن خودت، من نمی توانم کسی را ناامید کنم.


می دانی.. دیر زمانیست که عیدهای من عید نیست اولورین، هر کدامشان به بهانه ای.. این عید آخری به پای تو ماند.

این هم عید نشد!


من نمی دانم حالا چه باید خواندت، شاید دیگر هیچ نباید خواندت، دیگر نباید گاندالف خاکستری دیگری در فیلم ها دیده شود. نباید دامبلدور آن محل دخترکی داشته باشد، نباید آفتابی طلوع کند. و همایون شجریان دیگر نخواند:"رفت آن سوار کولی، با خود تو را نبرده"


رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده!

شب مانده است و با شب تاریکی فشرده..


کولی کنار آتش، رقص شبانه ات کو؟

شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟


رفت آن که پیش پایش دریا ستاره کردی

 چشمان مهربانش، یک قطره ناسترده


می رفت و گرد راهش از دود آه تیره

نیلوفرانه در باد، پیچیده تاب خورده



سودای همرهی را، گیسو به باد دادی

رفت آن سوار و با خود یک تار مو نبرده!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۱۹
الروند نیم الف

اگر مرا به سخره نگیرید به شما می گویم که بوی مهبانوی نقره ای لورین به مشامم می رسد. شهبانوی آینده ی شما. رایحه ی موهای نقره ایش که دست باد برداشته و از کوهها و دره ها و برای من آورده. آیا ممکنست؟


می دانم شما باورم نمی کنید اما دلم ناگهان بی قرارش می شود. صدایش را میشنوم.. عشق که در دلت بجوشد. احساس موفقیت می کنی. ستاره ها می درخشند و چشمانت دوباره مثل یک الف می تواند دنیا را نظاره کند. عشق که بجوشد مثل آنست که "سارا لبخند بزند"! مثل آنست که چشمان یعقوب را بوی پیراهن یوسف دوباره بینا کند.


در تاریکی های نیمه شب، پشت دیوارهای قصر.. یا پشت دیوار دلم. صدای پای یک ملکه را می شنود شنید. در طلوع صبح حتی می توان درخشش آفتاب روی موهای نقره ای ماه بانو را دید و می دانی که قند در دلم آب می شود بانوی من. قند در دلم آب می شود برای آن روز که تو بیایی. پیشگویی ها گفته بودند که تو می آیی و این همه عشقی که من در دلم انبار کرده ام برای تو می شود.


بگو بانوی من.. بگو که این ها فقط حس من نیست. بگو با من..

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۲۰
الروند نیم الف
و تمام گلهای جهان بوی تو را دارند نه این که بتوانند با بوی آغوش یک مادر رقابت کنند، نه؛ تنها رنگ و بویشان و وجود لطیف و بی آزارشان مرا یاد تو می اندازند. به یاد بانوی الفی که به گل ها و گلدان های متعددش عشق می ورزد. با دقت آبیاریشان می کرد، برایشان آهنگ پخش می کرد و با گلهایش صحبت می کرد!

تمام گلها، خانگی باشند یا در باغچه ها.. در خانه ی گلدان هایشان یا چادر زده بر زمین خدا.. تمامشان تو را به خاطرم می آورند. مادرم الوینگ، تو از بهترین بانوان الفی هستی که من تا به حال دیدم و تمام روزها و شبهای دنیا و تمام زمانی که آن یگانه برای جهان در نظر گرفته است برای دیدنت کم است.

ای بهترین مادر، این دره ی پنهان، این شهر الفی نولدور باید جایی به افتخار شهبانوی مادر داشته باشد و من یک باغ را برایش در نظر گرفتم. چه چیزی بهتر از یک باغ برای تو؟ پر از گل و گلدان.. چه چیزی لایق داشتن رنگ و بوی الوینگست مگر گل ها؟! 

مادرم، به نام تو باید باغی در ریوندل باشد با گل های ریز و درشت که تو را به یاد همگان آورد و نام الوینگ در میان الفها باقی بماند. و باشد که این باغ مونس و مرهم روزهای غم گساری و خستگی پادشاه ریوندل باشد.

و فواره ها و حوضچه هایی از سنگهای کم نظیر پر از آب زلال به صافی آینه، مانند آینه ی گالادریل.. بانوی آب و آینه، مادر شهبانوی شهر!

این آخرین شهر الف ها باید بزرگترین مادرهای الف را برای همیشه و تا ابد به خاطر بیاورد، وقتی به گلها و درختان نگاه می کند یا وقتی به آب و آینه ها و ریوندل با رحمت ایلوواتار جاودان بماند مثل عشق یک مادر!
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۵۳
الروند نیم الف

در میان ورق های کتابها.. نسیم نوبهار ریوندل و صدای آبشار پر خروش میان شهر هم من می توانم صدای پایت را تشخیص بدهم. صدای خرامیدنت در راه پله ها و تالارهای خانه! نسیم بهاری که از پنجره ها در میان خانه ی الروند می وزد رایحه ی دختر خانه را بر می دارد و مثل آواز صلح در میان کوچه ها می چرخاند..


.. و می دانی دخترم، مردم شهر به شاهزاده خانمشان افتخار می کنند!


همه دلشان خوش است به این که تو در این کوچه ها بدوری و باد میان موهای به رنگ شبت بوزد و غم ها و رنج های هر کسی با دیدن تو به آرامش تبدیل شود.. برای پدر که حداقل این گونه است عزیزکم. همین که تو اینجا باشی کافیست. این که تو در شهر پدرت بمانی و هر بار ستاره ی شامگاهان طلوع کند و نور از شاهدخت الفها بگیرد کافیست.


وجودت کافیست!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۳ ، ۲۱:۲۱
الروند نیم الف

می دانی.. یک روز من شال و کلاه می کنم و می روم. نه به لنگرگاه های خاکستری.. نه برای رفتن به سوی وعده هایی که آن یگانه داده.. شال و کلاه می کنم و می روم یک جایی که دستم به دامن بزرگ بانوی جهان برسد. بانو را که ببینم جلویش می نشینم و تمام دردهایم را به او می گویم. اشک می ریزم و می گویم..


از شما مردمان اهل زمین برایش می گویم، هرچه که کردید، می گویم که مثل او من هم از مردم زمین دل خونی دارم. به او می گویم که مثل خودش که هر روز می رفت و در خانه های شهرش را می زد تا مردم بیایند و حامیش شوند، من هم رفتم به دنبال شما مردم که بیایید و حمایتم کنید. به آن بانو می گویم که اگر شما بیش از 9 نفر یار پیدا کردید من هم از این خلق بیش از این یار پیدا کردم!


بعد از بانو می پرسم که چرا نامردمان آن شهر را نفرین نکرد؟ آیا حقشان نبود که ایلوواتار شدید و قهار نسلشان را از روی زمین بردارد؟ حقشان بود بانو.. به نور با عزت تو که بزرگترین زن جهانی حقشان بود.. باید آتش در قلبشان می افتاد، شب ها می سوزاندشان و روزها می سوزاندشان.. لحظه لحظه ی زندگیشان باید تلخ و زهر می شد!!


راستی بانوی نور.. نفرینشان نکردی ولی بخششت که شامل حالشان نشد. فراموش نکردی روزی را که آن دو به خانه ات حمله کردند، بی حرمتی هایشان را فراموش نکردی. بانو من هم دیشب را فراموش نمی کنم، فراموش نمی کنم کسانی که به خانه م حمله ور شدند!


بزرگ بانو از آنها به تو شکایت می کنم.. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۲۳
الروند نیم الف

- جهان دگرگون شده..
در آب حسش می کنم.
در زمین..
در باد!

-می دانم بانوی من.. من دلتنگتان هستم. این روزها همش به یاد شما هستم، به یاد مصیبت هایی که بزرگترین بانوی جهان دید.دلم خونست.. می شود با شما گریه کنیم؟! دلم خون ست مادر!

اگر داغ شرطست ما دیده ایم..
اگر دل دلیل است آورده ایم..
گواهی بخواهید
اینک گواه:
همین زخم هایی که نشمرده ایم!
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۴۰
الروند نیم الف

ایوان ریوندل


منم و خودم و ایوان ریوندل و فکرهای بسیار.. بسیار بیشتر از بسیار! من در طی سالیان کم شمار عمرم چیزهای زیادی یاد گرفتم، یک سری هایشان را هم خودم در واقع کشف کردم.. به آنچه که به من رسیده بود اندکی اندوختم ولی هنوز جاده بسیارست برای رفتن و آموختن و کشف کردن و دانستن. یک گوشه ای از راه هم می رود سمت یاد دادن.. اینها حالا مساله ای نیست.


چطور باید بیاموزم؟ از که چه بیاموزم؟

شما هم بدانید که ما الف ها مخلوقات عجیبی هستیم. سریعتر یاد می گیریم و دیرتر فراموش می کنیم اما بعضی موارد در حیطه ی یاد گرفتن قرار نمی گیرد، باید زندگیش کرد. باید تجریه کنی تا بیاموزی! که اگر نبود من می توانستم عشق ورزی را از برادر بزرگترم الروس بیاموزم! می توانستم بنگرم و از کارهایش منم علمی بیاندوزم..


عشق ورزی های او جالب توجه بودند و البته که هستند. در این یک مورد کارش درست است. او در هر چیزی که بتواند دنیا را آباد کند کارش درست است. یک روزی راهی که او می رفت از راهی که من می روم جدا شد، اما من در قلبم سخت به او چنگ می زنم که مبادا نیمه های قصه برادرم در دلم گم شود.


داشتم می گفتم که او راه و رسمش را بلد بود. اگر می افتاد هم بلند می شد، اگر می شکست هم دوباره قدم علم می کرد. این اطراف خیلی ها نتوانستند راه او را بروند. بلند نشدند، سالیان سال دور خودشان چرخیدند.. گیج می خوردند! اما الروس ما از تباری والاتر بود! بلند شد. حتی من فکر می کنم که به تنهایی بلند شد. به کسی حرفی نزد، کمک نخواست. اگر هم گاهی چشم و دلش خیس از اشک بودند کسی ندید.


اما من فهمیدم. من داستان تابلوی روی دیوار را می دانستم. من.. الروند نیم الف، هیچ گاه همدرد بدی نبودم.. آن زمان کوچکتر از این حرفها بودم اما حواسم بود. با این حال الروس پیش از آن که من بخواهم کاری بکنم خودش سر پاهایش ایستاد. دنیا با او مهربان بود.


ندایی هم در پس ذهنم می گوید که او همیشه خوش شانس تر از ما الف ها بوده. دنیا همیشه با اون مهربان تر بوده. بخت با او یار بود که عشق سر راهش نشسته. اما می گویم مگر می شود؟ دنیا برای هیچ کسی رام نمی شود مگر این که راهش را بلد باشی، باید بدانی چطور.. من نمی دانستم!


من نمی دانم! راه و رسم های عشق را نمی شناسم پس او هم مرا نمیشناسد.. من به یک راهی می روم و او هم به راه دیگر. هر دوی ما هم بزرگتر از آنیم که دیگری بتواند مجبورمان کند. او جوهره ی عشق باشد و من پادشاه عقلای الف و خب خودتان ببینید، به یک سو نمی توانیم برویم.


گاهی فکر می کنم این بی عرضگی های من در عشق گریبان نولدور را گرفته.. من زیاد فکر می کنم. منم و این شهر آرام و این ایوان زیبا و افکاری حد و مرزی ندارند. فکرست دیگر!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۵۰
الروند نیم الف
آخرین شاهزادگان نولدور!

در خلقت پدیده ها هر کدام را حدی باشد مگر نیکی.. چه هر چیز را هر چقدر دنبال کنی و ردش را بیابی به منتهایی می رسد مگر نیکی که بسیار زود به منتهایی بی منتها می رسد که آن یگانه خداوند نیکست و نیکی ـش بی پایان. چه اگر بد بود یا نیکی او محدود می شد جهان را دگرگونه میافتی. آن هم نه رنگی از زیبایی، به گونه ای می شد که هرگز نمی پسندی!

از این رو شما هر دو، نیکی را در کنار خرد و عقلتان بنشانید که شهبانویی برازنده برای پادشاه روانتان باشد. بد بودن و فقدان نیکی در کار ملکه، ملک را به زوال می راند.

و البته که روزی شاهزادگان باید ملکه ای برگزینند. ملکه ای را که عاشقش هستند. اما فقط عشق برای الفها کافیست؟ باورش نکنید..

دختران سرزمین میانه، از الف های نولدور باشند یا تله ری یا سیندار یا حتی الفهای جنگل.. یا حتی اگر از انسانها و شایدم دورفها. تفاوت اندکست. آنها محتاج توجه اند. محتاج کسی هستند که کلام شیرینی برایشان داشته باشد و دستی پر از نوازش و آغوش های پر محبت و هر چیز دیگری از این دست که گاه از نیکی دورست.

واضحست که شهبانو لیاقت این ها را دارد. اما هرکسی می تواند ملکه باشد؟

فرمانروایان آینده ی ریوندل!
زمانی که شما شیرین سخن و نوازشگر و نازپرور باشید هر کسی می تواند عاشق شما باشد. هر کس را بخواهید می توانید وارث تخت مادرتان کنید، حتی اگر رفتار و گفتارتان سراسر فریب و دروغ باشد.

اما.. آیا آن نیکی بی منتها که شما را آموختم این بود؟ آیا هرکسی لیاقت سریر کلبریان را دارد؟ هر کسی می تواند صندلی بهترین مادر را تصاحب کند؟

شما شاهزادگان ایملادریس حاضرید برای عشق از نیک خصال بودن یک الف دور شوید؟ حدش کجاست؟ بهایش چیست؟

به این سوال ها فکر کنید که حالا منم با شما به تفکر نشسته ام...
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۴۷
الروند نیم الف