ریوندل هر روز خلوت تر از پیش است. الف ها به اندازه ی کافی جنگیده اند. دیگر به نظرشان ستاره ها در آسمان سرزمین میانه دور و کم سو می رسد. کم کم دارد روزهایی می رسد که فقط من بمانم و کوچه های خلوت این شهر. کوچه هایی که هر چقدر که بخواهی می توانی در سکوت و خالی بودن مطلقشان گریه کنی و کسی تو را نبیند.
سالیان سال اینجا مانده اند، سائورون را تحمل کردند. کور سوی ستارگان را در آسمان ابری تاب اوردند و در غم از دست دادن هم قطارانشان شکیبا بودند. حالا من می توانم بگویم نروید؟ بگویم به خاطر چه نروید؟ به خاطر من نروند؟! ارباب پیر و فرسوده ی این دره سالهاست که که کمرش از نبود ملکه ی الفها شکسته.. ملکه ای که به دست پلید اورک ها افتاد.. آه اما جای داستانش اینجا نیست.
نمی دانم تا به حال جایی دیده اید یا که شنیده اید یا نه.. اما شهر خالی غمناک ترین جای دنیاست. من می دانستم از روزی که این شهر را بنا کردم. می دانستم بالاخره روزی می رسد که الفها باید بروند. من هم باید بروم.
نمی دانم می دانید یا نه.. ولی بالاخره یک لرد هم که باشی، از نوع الفش و با خرد و بزرگوار و نژادی والا باز هم نیاز داری که دیگرانی کنارت باشند.. از الف و انسان و مایار گفته تا هابیت حتی..
من این گونه این شهر را تاب نمی آورم.. فرودو که حلقه را در آتش بیاندازد من هم می روم. می روم و از این نامردمی و تنهایی در سرزمین میانه خلاص می شوم. می روم و با شادمانی می خوانم که کلبریان و مادر و پدرم با آغوشی باز منتظر من هستند. کسانی که به من علاقه دارند. آرون و الدان و الروهیر هم راه زندگی خودشان را بدون من پیدا می کنند. گلورفیندل راه نشانشان می دهد.. یا ارستور.
من این گونه خالی دارم تلف می شوم در شهر بی نظیرم و این انصاف نیست.
انصاف نیست!
-----------------------------
پ.ن: انصاف نیست که 180 صفحه نوشته هایش را بخوانی و هی غضه بخوری که چرا چیزی به تو نگفت؟