ایملادریس

آخرین خانه ی دنج شرق دریا

دره ی پنهان ایملادریس یا آن طور که دیگران می شناسندش، ریوندل!
شهر شهر الف های برین است. مردم آزاد و خردمند و دوست دار هنر. الف ها همه دستی در بزرگی دارند. بزرگان دانش، بزرگان عقل، بزرگان جنگ، بزرگان شعر و بزرگان عشق..
یک الف باید عاقل باشد و سالم و مهم تر از هر دوی آنها عاشق

آخرین مطالب
نویسندگان

یه کمی از وقتش گذشته اما دنیا دیگر دنیای قدیم نیست. هیچ چیز آن طور که بود و باید سر جای خودش نیست.. بیا یه کمی از این نا به جایی من بگذریم. دنیا دنیای بدیست الف کوچک، تاریک و هراس انگیز شده اما من هنوز گاهی بارقه هایی از آن سمت جهان می بینم. گاهی البته بارقه هاییست که فقط من می بینم.

یک بار می دیدم که مردمی گروه گروه بار سفر بر می گیرند. آن چه را که دوست داشتند پشت سرشان رها می کنند. به دل دریا می زنند و در میان دشت و صحرا چون اطفال می گریزند. عده ای دیگری اما پر پرواز می گشودند و خب می دانی.. چند و چونش را نمی دانم اما کسی که بال پرواز دارد کمتر درد می کشد. هی پسر.. قلبم خیلی گرفته بود.سنگین شد و غم تمام آنها را حس کردم. اما الف با اراده ی عزیز من..


همانطور که غمگین و ناامید خودم را وانهاده بودم بارقه ای از غیب آمد و بر شانه ام زد. می دانی.. مردمان الف و انسان می گویند الروند نیم الف قدرت دیدن آینده را دارد اما تو بهشان نگو که آنها بارقه هایی از فرشتگان آن سو هستند. تو هم بگو الروند نیم الف حکمتش عظیمست و قدرت دیدن آینده را دارد.


باور بکنی یا نه من آن لحظه دیدم گروه گروه آدمهایی را که به وعده ی شیر و عسل به زمینی موعود بازمیگشتند. دیدم انسانهایی را که به آن ها قول دیدن بهترین انسان روی زمین را داده اند و آنها دوباره بار سفر بستند و اویس قرن وار پر می کشیدند به جایی که از آن رفته بودند و دل هایی که در نبود این پرکشیده ها مرده بودند یک به یک زنده می شدند. چشمانم حیران مانده بودند برای دیدن پسری که در میان جمعیت گلی گم کرده.. یک گل؟ ...


می دانی.. همان مردمان می گویند که الروند حکیم غیب می داند. تو نگو می داند فقط بدان که قدرت الروند در دانایی اوست.. و اما روزهای بد جهان به سر می رسد، الی یوم وقت المعلوم.


و اما بعد..

تو می دانی الف برادر که خسته ام از این نامردمی ها و قلیل بودن معرفت دنیا.. گله ای نیست اما.. شکایت نمی کنم.. راه خویش می پیمایم. بگذار از داستان دو برادر برایت بگویم دوبرادر که ماورای شاهان بودند. اولی لشگری از همراهان پست و بی وفا داشت. از آن حزب بادهایی که با نیمه نسیمی فراموشش کردند و سهم برادر بزرگتر تنهایی بود و تنهایی و تنهایی..

ولی برادر دیگر اندک یارانی داشت اما چه یارانی.. زیاده از حد نمی گویم.. سرآمد ابلهان زمین کسی ست که یک نفر از دسته ی دوم را به یک نفر از دسته اول بفروشد یا حتی یکی از این ها به صد و هزار نفر از آنها. ولی چه می تواند بکند وقتی که فروخت، خوش باشد با زیانش!


حکیم در جهان آنست که بداند به چه چیز باید چنگ انداخته و چه چیز را باید رها کند. از که باید بترسد و از که نباید. حکیم آنست که بدانند چه چیز را چه وقت باید تغییر بدهد و چه چیزهایی را هرگز نباید تغییر بدهد. رمانی که ضعیف باشم و بپذیرم که ضعیفم و تغییر نکنم به گردابه های فنا می روم.. مرا هراسی از تنهایی نیست. خدای یگانه ی مردم الف، ایلوواتار؛ نگهدارمان باشد. وابسته بودن به غیر از او برای الروند جایز نیست. مرا هراسی از تنهایی نیست.


تنهایی شاید یه راهه

راهیه تا بی نهایت

قصه ی همیشه تکرار: هجرت و هجرت و هجرت

اما تو این راه که همراه

جز هجوم خار و خس نیست

کسی شاید باشه، شاید

کسی که دستاش قفس نیست.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۰
الروند نیم الف

پنهان شده‌ایم چنین میان جایی ناپیداتر از پیداها و پیداتر از ناپیداها. چه بر سر لشگر هزاران هزار نفریم آمده که چنین خوار و ذلیل چون یگانه گردانی باقی مانده از نبردی سهمگین عقب نشسته‌ایم؟ چه بر سر آن چه بودیم و دیگر نیستیم آمد؟ چه شدند آن وفادارانی که دیگر نیستند؟ چه شد آن همه جاه و جلال؟


صدایمان را نمی‌شنود دیگر حتی باد! بر سنگ حک کنیم یا بر زره پوشاننده تن اژدها چه حاصل؟ نوشته‌هایمان با پلکی می‌رود. مانده از ما نیمچه‌ای از آنچه بودیم و هیچ از آنچه باید باشیم. الدار سقوط را پذیراست؟ این چه فکریست که حتی روا می‌داریم بپرسیم؟


شورای سفید کجاست؟ یاران کجایند؟


به باد بگویید کمی موافق بوزد.

به دریا بگویید آرام بگرید بر ما. بخروشد بر آنان که دل بر وعده‌ی ملکور بستند.

به آتش بگویید نشان دهد راه را بر ما. بسوزاند بر دشمنان راه.

به خاک بگویید برویاند آنچه نابود شده و در آغوشش بگیرد دشمنان آن یگانه‌ای که از اول بوده و تا پایان آن نوا خواهد بود.


گوییم و گوییم لیک دانیم که نیاید به کار.

که چنین مقرر است که بشنوید اما گوش نسپارید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۰۱:۵۶
علیرضا عسگرپور

شاید باور بازگشت از مرگ سخت باشد.ممکن است عده ای به طعنه بخندند و بگویند بازی جدید است،مگر تناسخ است؟ الروند می خواهد خودش قدرت را بر دست بگیرد و خود را با تورگون افسانه ای یکی کند.داستانی ساخته است که گلورفیندل گل طلایی، قاتل گثموگ فرزند ملکور ، از مرگ بازگشته است ، سوار یکی از قایقکهای مسخره گیردان ، شوریده ای که سالهاست به دریا چشم دوخته.

قطعا خواهند گفت، همانطور که در گذشته گفتند الفها با حکومت بازی کرده اند و به دنبال حکمت در شرق دور می گشتند.جایی به غیر از نزد حکیمان.

گفته هایشان واقعیت را تغییر نخواهد داد ، نشانی نیز از ریوندل پیدا نیست. تنها جوینده یابنده است.یا اینکه دست تقدیر کسی را از گدار برو اینن بگذراند.و بسیار نیکو که کسی برای یافتن ریوندل به سوی درفش های سپاه ریوندل نمی آید جز تنی چند از در راه ماندگان برای دمی استراحت و کاسه ای آب و قرص نان و شاید چند سوال که شاید بی پاسخ بماند.

دیگر بار شرمندگی و روسیاهی برای پاسخ دادن را به دوش نمی کشم و بار طعنه ها و نگاه ها و نه تنها از کسانی که دوستشان نمی دارم. بلکه از حتی از عزیزان.سربازهای سپاه ریوندل نیز دیگر صحبت نمی کنند این روزها.


دیر یا زود روزی کشته خواهم شد ، با دست ها و زبانها.و هرآنچه می دانم نیز باز خواهد گشت. فرشینه های وایره و حکمت شنیده شده از ماندوس هیچگاه در سرای فانیان گفته نخواهد شد. و حتی اگر بگویم چه دیده ام ، نخواهند فهمید چه دیده ام.

آری، در توهم راست اندیشی خود بمانید و لنگها بپوشید و به غارها داخل شوید به خیال خود شاید که حکمت یافتید. بر دودهایی که در اتاقهای نیمه تاریک بیرون می دهید سوار شوید شاید که حکمت یافتید.با این استخوان سگ مرده در دست مرد جذامی با این آب بینی بز خوشحال باشید و برای خودتان. آن یگانه ما را حفظ کند از تهمت ها. دور است از ما. دور است از الروند و گیردان آرزوی خانه کرکس ها.

بیداری موهبتی است. ناگهان زود دیر می شود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۶
گلورفیندل

یادمه همیشه بهم میگفتن امام علی درد و دلش رو شبانه با یه چاه می‌کرد.


راست و دروغش پای خودشون. اما اگر راسته اون بهتر از بقیه می‌دونسته نمی‌شه به مردم اطمینان کرد حتی نزدیکانت.


حال؛


من چه کنم با این بی‌چاهی؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۰:۴۳
علیرضا عسگرپور
خواب می‌دیدم.

آری مطمئنم که خواب می‌دیدم.

خواب می‌دیدم که روز اول زمین است.

خواب ‌می‌دیدم که آدمم.

خواب ‌می‌دیدم که حوایی.

مطمئنم که خواب می‌دیدم٬ به جز خواب مگر راه دیگری هم هست به ورای این دوزخ؟
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۹
علیرضا عسگرپور
من یه لحظه از زندگی عقبم. نه! نه اینکه مریضی روانی یا افسردگی داشته باشم. اینطور نیست. فقط فک می‌کنم که زندگی من عقب افتاده. شاید اگر واسه یه لحظه‌ مرده باشید یا حتی شاید اگر به مرگ نزدیک شده باشید بتونید منظورم رو درک کنید. وقتی ثانیه‌ها چنان کند و شمرده پیش می‌رن که حس می‌کنی عقب موندی. اما حتی این حس هم سرمنشا حرف من نیست.

نمی‌دونم چرا هنوز ادامه می‌دم. همیشه صدایی  گوشه ذهنم بلند بلند فریاد می‌زنه که آی مردک! تو قاچاقی زنده‌ای! باید مرده باشی تا الآن و من هم کماکان خودم رو می‌زنم به نشنیدن و وانمود می‌کنم که همچین چیزی نمی‌شنوم. ولی اون لحظات قبل از خوابم که به فکر فرو می‌رم کل فکرم این می‌شه که چرا هنوز زندم؟ 

دوست دارم باور کنم که بنا به دلیل والاتری هنوز هم اینجام. شاید یک هدف یا شاید باید بفهمم وظیفه‌ام در زندگی چی بوده و اون رو به پایان برسونم. یک بار که این رو به کسی گفتم چپ چپ نگام کرد و بعد از کمی حرف ازم پرسید که آیا فلان فیلم را دیدی؟ بعدترها که فیلم رو دیدم فهمیدم توی فیلم چنین جمله‌ای گفته شده و لابد فک می‌کرده من دیوونم یا توی توهمات خودم زندگی می‌کنم.

گناهی هم نداشت. یکبار که خودت را بکشی همه به چشم دیوانه تمام عیار بهت نگاه می‌کنن. انگار این دنیا خیلی چیز دارد که باید بهش چسبید. خوشابحالشان که این چیزها را می‌بینند. من یکی که هر چه گشتم چیزی ندیدیم جز درد و رنج. یادم نمیاد از کی اینجوری بودم فک می‌کنم از اول تولدم اینطوری بوده. یه بار که روی صندلی اتوبوس نشسته بودم دیدم مامورا دارن بار یه پیرزن هفتاد ساله را جمع می‌کنن. دست خودم نبود ناخودآگاه اشک توی چشام جمع شد.

دلم می‌خواست پولدار بودم تا می‌تونستم به مردم کمک کنم. اما چه فایده؟ چیزی نبودم جز ناجوانی که به زور پول رو پول جمع می‌کردم و تهش هم چیزی رو که می‌خواستم نمی‌خریدم چون به نظرم ولخرجی بود وقتی کس دیگه یه جای دیگه حتی پول لباسش رو نداشت. گفتم لباس. هر سال که برای عید لباس می‌خریم عذاب وجدان می‌گیرم. هر چی لباس گرونتر عذابم بیشتر. حس آدم‌های بیشعوری رو دارم که لباس گرون می‌پوشن تا به بقیه پز چیزی رو بدن که دارن. می‌ترسم وقتی دارم رد می‌شم یکی لباسم رو ببینه و دلش بخواد.

شاید این توجیه کنه چرا همیشه آروم از یه گوشه راه می‌رم و به زمین زل می‌زنم. نمی‌خوام غرور توی چشمام باشه. نمی‌خوام که آدمی باشم که ازش بدم میاد. اما هر بار که پیاده راه می‌رم مردم رو می‌بینم. شوخیاشون. اخلاقاشون و رفتاراشون و متنفر می‌شم از زندگی و زنده موندن.

نمی‌دونم اون قدیما چطوری بوده آیا همین اندازه اوضاع داغون بوده؟ نمی‌دونم. اما یه روز کم آوردم و بیخیال زندگی شدم. مث شوخی بود! یه شوخی جلف و مستهجن که پسرای لات توی خیابون می‌کنن؛ زندگی رو می‌گم!‌شوخی‌ای از این جلف‌تر سراغ نداشتم. پس اون کار ممنوعه رو کردم و این شروع داستان بود.

فهمیدم زندگی هیچ آدمی برای کس دیگه‌ای ارزش نداره. فهمیدم عشق و محبت مفهومایی هستن که ساختیم تا دنیا قشنگتر دیده بشه. اما اینا فقط یسری حرف قشنگ بودن. وقتی زندگیت داره چیکه چیکه از بدنت خارج می‌شه تعجب می‌کنی چه مفاهیمی مهم و چه مفاهیمی بی‌ارزش می‌شن. می‌فهمی توی زندگی واقعا چی مهمه و چی یه شوخی مسخرست.

هوم. حرفم این نبود. ببخشید که کش می‌دم حرفام رو همش. وقتی یسری حرفا رو با خودتم نزنی وقتی شروع می‌کنی به گفتن همشون بی‌نظم ترتیب می‌ریزن بیرون. با همه این حرفا من هنوز هم حس می‌کنم یه ثانیه از بقیه عقبم.

اون یه ثانیه‌ای که مردم باعث می‌شه این فکر رو کنم.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۰
علیرضا عسگرپور
در زمستان سرد ،اردوی الفها در دامنه ی غربی هیتایگلیر برپاست.کولاک شدیدی است و کارادهراس در میان ابرها پنهان شده.شادروان بزرگی در میانه اردوگاه برپاست با پرچمی تقریبا آشنا بر روی تیرکش. گلی طلایی اما در زمینه سرخ.
مهتر سپاه ریوندل چون سربازی خرد به کنار آتشی نشسته و دستهایش را از سرما در هم گره کرده ،به اتش می نگرد و گویی چیزی زیر لب زمزمه می کند.

-فورنوست ،وردتاپ ،اتن مورز ،کارن دوم ، لیندون ، جاده شرق بزرگ ، شرق بزرگ ، شرق بزرگ

ماه ها به دنبال شکار اورکها از نقطه ای به نقطه ی دیگر می رفت و مزارع سوخته ، تنهای بی جان ، عروسکهای لگدمال شده و خانه های ویران را می دید. و نمی توانست اشک بریزد.چرا که درد با جان شوالیه ی کهن سال نولدور در آمیخته بود.درد را می دید و زخم های نادیدنی چنگال بالروگ بر تنش چنگ می انداخت ،دردی همیشگی که دیگر ابروهایش را درهم نمی کشید.بلکه آتش درونش با هیزم غم و استیصال و روحی خسته روشنتر میشد.

شعله های آتش او را به فکر فرو برد و به یاد آورد روزی که به سوی برادرش بر روی ایوان بزرگ ایملادریس می رفت و سرش غرق در اندیشه بود. و اندیشه اش را با برادر بازگو کرد. که تا زمانی که روستاهای به اتش کشیده شده و مزرعه های غارت شده در قلمرو ما، در خارج از دره ی پنهان وجود دارد و اورکها از سویی به سوی دیگر در گردش اند، نشستن من در خانه ام جانم را آزرده و روحم را فسرده می کند و میل من غیر از علاقه به نیستی اورکها بلکه عشق به زندگی مردمان است و گویی ندایی از درون به من می گوید که خانه نشینی ام در این روزگار چه بسا که نحسی زاید.

سوز به یکباره ی سرما او را از فکر بیرون آورد.نگاهی به اطراف کرد و آرامش و شوق را در اردوگاه دید.چه سرما بر آتش درونشان کارگر نبود چرا که ماه ها تعقیب به ثمر نشسته بود و غارتگران در پایین دست بی خبر از حضور آنها پلیدی می زاییدند. فردا طلوع خونین بود و گلورفیندل در فکر حیله های دشمن.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۵
گلورفیندل

 
                                                     وایره بافنده


و چه کسی است که نداند یگانه خدایی که جهان را آفرید تقدیرش را نوشته.. اندازه اش گرفته و محتومش گردانده. و این بدان معنا نیست که جهان و جهانیان را به بند کشانده. او تنها درختیست که می داند گنجشکک گم شده را روی کدام شاخه بیابد. و خب، می دانید.. سرود آغاز جهان همین را می گفت. سرودی که کسی بهتر از ماندوس و بانویش، آن را درک نکرد. حکمتی که در کلام اندک ماندوس نهفته است در فرشینه های بافته شده ی بانو وایره نیز خانه دارد.. و در روح و بینش برخی الف ها.


ایزدبانو نخ های بسیار در اتاق بافندگی اش دارد. نخ هایی الف رنگ یا انسان لعاب.. زبرهایی دورف گونه یا ظریف و ناملموس به سان یک هابیت. نخ های درخشان پادشاه گونه و یا نخی دوده زده به رنگ خاکستری گاندالفی. به رنگ آبی لاجوردی الروند یا آبی دریایی گیردان!


ایزد بانو نخ ها را در فرشینه اش می تابد. به هم گره می زند و نزدیک می گردند. می برد و از هم دور می کند. جهانیان را سال به سال در هم می تند و تصاویری از این رنگ ها بر سال ها می سازد و می بافد و می بافد. از امسال و پارسال.. از دیروز و فردا.. ایزدبانو فرشینه ای می بافد از هفت میلیارد رنگ: هفت میلیارد انسان و الف و دورف و هابیت و مایار که در آردا پخش شده اند. ایزدبانو می بافد از زمزمه های صدای ارو در سرود آغازین جهان و فراز و فرودهای نت ها در آهنگ زندگی آردا.


وایره بافنده آنچه را که خدایش فرموده بافته است.. هزار رنگ و دقیق. و ماندوس چیزهایی در فرشینه ها دیده است که چشمان تیزبین چون عقاب منوه آنها را در نیافته و وجود آگاه و لطیف اولمو درک نکرده است و حتی الف هایشان که حکیم ترین موجودات خلقتند تنها بعد از مرگ پرده ها از چشمانشان کنار می رود و حقایق فرشینه های وایره را در می یابند.. زمانی که در برزخ تالارهای ماندوس اسیر شده اند.


مگر آنکه: سفیر روی تارک ویلیا برقی بزند و یا بانوی نور آب زلالی در آیینه اش بریزد و آنگاه شاید چیزی از آینده را درک کنند اما نه آن چیزی که روی فرشینه ها بافته شده.. دانشی بس اندک تر پراکنده، چرا که رازگشای فرشینه ها بینایی باد و آگاهی آب نیست، حکمت است. حکمت سکوت والار حکیم.. مرد صاحب تالارها: ماندوس رازآلوده. خب، هرچه که باشد حکمت الروند و بانوی لورین تگه ی شکسته ای از ماندوس ست.


و اما آنچه که ما از بازیهای تقدیر در دنیا دیده ایم شگفت است و باور نکردنی.. روزگار بازی های عجیبی دارد و دوران های مختلف. و هر دوران رنگ ها و نخ های خاص خودش را دارد و آمدن های خلق را رفتنیست اما می دانی.. فرشینه های وایره هیچ گاه تار و پود لخت و بی رنگ نمی شود، هر رنگ که از رخ زندگی بپرد رنگ دیگری را دست های ایزدبانو به جای آن به تار و پودها گره میزند.


چه زیبا رنگ هایی.. چه زیبا رنگ هایی


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۸
الروند نیم الف

آمدیم باز. اما این بار تنهاتر از پیش٬ طولانی‌تر از پیش. اما نه ساکت‌تر.

آمدیم که بنویسیم از عشق٬ از دریا

بگوییم که چه کشتی‌ها که به آب انداختیم و چه کشتی‌ها که به آب خواهیم انداخت.

اما هنوز امید از دست نرفته جز ایلوواتار چه کسی می‌داند که در آهنگ نخستیم چه نواخته شده؟ بر آنیم که برآورده سازیم دعوت آن یگانه را٬ که بود پیش از این که بودن معنایی داشته باشد.


آخرین خانه دنج آیا توان مقابله دارد؟

آیا توان ایستادگی بر این پلیدی رو به رشد را داریم؟

آیا الدار توان مقابله با نیروهای ملکور را خواهند داشت؟

چه کسی می‌داند که اراده ایلوواتار و والار بر چه است. اما ما خواهیم کشید به یاد روشن درختان والینور. به یاد ژرفای نهفته در امواج اب.


و حال به دعوت لرد الروند باز به دور هم گرد آمدیم به امید جمع گشتن دوباره شورای سفید. به امید آن‌که کلام ارو بر همگان برسد.


تا اراده ارو بر چه باشد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۴
علیرضا عسگرپور

روشن درختان والینور


حدیث دو درخت روشن والینور را شنیده ای؟!

درختان نورانی والینور که مادر و پدر خورشید و ماه بودند. من هیچ گاه آن درختان را به چشم ندیدم اما بانوی طلا بیشه خاطرات بسیار از آن ها داشت و مربی و پادشاهم، گیل گالاد؛ نیز خاطرات بسیاری نقل کرده. برای من گفته اند که درختان والینور در هر شاخه و برگ و گلشان نوری نهفته بود که جهان را روشنی می بخشید و روشنی این دو درخت بود که روی موهای بانو "گالادریل" خانه کرد و الف بانو را سرآمد بانوان الف و ملکه ی صبح گاهان قرار داد.

همین نور و روشنی هم بعدها به بانوی نیم روز الف ها و ملکه ی ریوندل به ارث رسید!

و اما بعد.. درختان والینور نور و روشنی والینور و جهان دور دست را روشن می کردند. الف های تاریک و سیندار همیشه در افق روشنای درختان را که از والینور به سمت آنها می تابید می دیدند و آرزوی دیدار درختان را در دل می پروراندند. اما زمانی که فرشته بانوی طبیعت تلپریون و لائوره لین را _با قدرت آن یگانه_ خلق کرد ما الف ها هنوز در پهنه ی کائنات نمی زیستیم.


دوازده فرشته ی اعظم جهان برای نیاکان ما این چنین از داستان دو درخت تعریف کرده بودند که در زمانی بسیار دور تاریکی برای دومین بار جهان را بلعیده بود. اول زمان به گاه خلقت بود و قبل از آن که فانوس هایی بالا بلند در دو سوی جهان قرار گیرند. و دوم بار همین زمان بود که ملکور رانده شده فانوس ها را شکست و جهان را تاریک کرد.


در این تاریکی ها غیر از سوسوی ستارگانی که بانو "واردا" آفریده بود نوری در جهان نبود و دوازده فرشته و هزاران مایار ریز و درشتشان در حلقه ی داوری در والمار نشسته بودند. "نینه نا" بانوی رحمت بسیار آنجا گریسته بود و همانجا بر خاک خیس از اشک فرشته بانو؛ "یاوانا کمنتاری" _فرشته بانوی طبیعت_ در برابر همتایانش آوازی الهی خواند:


"و همچنان که می نگریستند، بر فراز پشته،دو جوانه باریک از خاک برجست؛ و خاموشی در آن ساعت بر جمله جهان حکمفرما بود و هیچ صدای دیگری جز نغمه سرایی یاوانا به گوش نمی رسید. با ترانه ی او نهال ها بالیدند و زیبا و بلند شدند و به گل نشستند. و بدین گونه دو درخت والینور بیدار شدند. از همه چیزهایی که صنع یاوانست این دو مشهور ترند و همه قصه های روزگار پیشین از حدیث تقدیر این دو درخت به هم بافته است."


و این دو درخت با شاخه و برگ و گلی نورانی خلق شدند. یکی با تلالویی سیم گون و دیگری به رنگ زر ناب چون خورشید و ماه بر زمین نور می افشاندند. ساعاتی که نور یکی را کاستی می گرفت دیگری در فزون نور بود و گاهی از زمان روشنایی زر و سیم به طرزی مخمل گون تمام جهان را در بر می گرفت.


درختان آن قدر بالیدند که الف ها بر روی زمین متولد شدند و شاه فرشتگان "منوه سولیمو" به دنبال الف ها فرستاد و آنها را به نزد خود و کنار دو درخت فراخواند. الف ها روزگاری در روشنایی دو درخت زیستند و همانجا دختری عزیز زاده شد بر روی موهای خالص از زرش روشنایی همگونی از دو درخت نشست و دیگر الف ها دخترک را گالادریل یا بانوی نورانی نامیدند.


اما چرخه ی روزگار چنین باشد که چشم های حریص و پر حسد در گوشه و کنار جهان همواره به آلودن خوشی و زخم زدن به آنها نشسته اند. چشمان پلید مورگوث یا ملکور یا همان فرشته ی رانده شده از نزد ارو همان چشمی بود که پر از حسادت به موفقیت همزادان فرشته ش دوخته شده بود...


و این ملکور بود که با عنکبوتی نفرت انگیزتر و پلیدتر از خودش با حیله و نیرنگی که در ذاتش داشت به دو درخت نزدیک شد و برای سوم بار روشنایی جهان را بلعیدند!


خشکاندن درختان


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۳ ، ۱۸:۲۳
الروند نیم الف